• امروز : شنبه - ۳ آذر - ۱۴۰۳
  • برابر با : Saturday - 23 November - 2024
5

ما امام دیده و ندیده‌ها!

  • کد خبر : 3224
  • ۱۵ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۲:۳۷
ما امام دیده و ندیده‌ها!
تریبون تبریز: من انقلابی‌ام، امام ندیده‌ام من۱۵ خرداد ۴۲ را ندیده‌ام! اما شنیده ام که : “سربازان من اکنون در گهواره ها خفته‌اند” من ۲۲بهمن ۵۷ را ندیده‌ام! اما شنیده ام که، “انقلاب ما انفجار نور بود.

کتایون حمیدی: قصه ما امام ندیده‌ها شنیدن دارد، ماهایی که در انقلابش قد کشیدیم ولی قَدِ تصورات‌مان از بنیانگذارش به عکس و ویدیوهایی پخش شده از تلویزیون می‌رسد، ما امام ندیده‌هایی که عکس‌ امام‌مان را همیشه در اول صفحه کتاب‌های درسی‌مان به همراه داشتیم و سر کلاس درس هم با او بودیم.

ما امام را نفهمیدیم، اما دیده‌ایم دیوارهای خانه‌هایمان را که انگار برای نگه داشتن عکس امام ایستاده‌اند؛ ما امام را از لابلای خاطرات پدر و مادرمان وقتی از انقلاب حرف می‌زنند، فهمیدیم؛ ما امام ندیده‌ها،دیدیم وقتی مادرمان سر هر سال تحصیلی وقتی کاغذ و دفتر و کتاب‌های سال‌های گذشته‌مان را دور می‌ریخت، چطور عکس‌های امام را مثل اسمای الهی جدا می‌کرد؛ ما امام ندیده‌ها فقط یک ۱۴ خرداد داریم تا بیاییم و نفس بکشیم امام روح‌الله‌مان را! و بگوییم ما امام ندیده‌ها، امام روح‌الله مان را خیلی دوست داریم.

۱۴ روز از آخرین ماه بهاری ۱۴۰۲ گذشت، می‌رسد آن روز؛ قرار ما بچه‎‌های بعد امامی تبریزی ساعت ۱۰ صبح سالن مصلای امام خمینی(ره) تبریز است، قرار است برای امام‌مان سنگ تمام بگذاریم.

هنوز دقایقی مانده به شروع برنامه و می‌نشینم روی یکی از صندلی‌ها؛ این سالن برنامه‌های زیادی را به خود دیده است که گاهی پُر از ازدحام و گاهی پُر از خالی بود. همه جا بنر امام‌مان را زده‌اند و زیرش هم یک حرف از ایشان.

هر دقیقه‌ای که می‌گذرد تعداد نفرات جمعیت هم زیادتر می‌شود، تا چشم کار می‌کند جوان است و پیر! زن است و مرد. آنقدری سالن پُر شده است که خیلی‌ها سرپا ایستاده‌اند؛ انگار این مسوولان ما امام ندیده‌ها را دست کم گرفته‌اند و فکر کرده‌اند قرار است این مراسم فقط برای امام دیده‌ها باشد و ماها سهمی از امام روح‌الله‌مان نداریم.

روی سکوها، پله‌ها و صندلی‌ها مردمانی نشسته‌اند که همه با هم همشهری هستیم، همه آشنای یک قلب! همه آمده‌ایم برای یک نفر، برای یک امام، برای یک شوق و برای یک حزن.

صدای قرآن می‌پیچد در سالن. آیاتی که دارد از صبر و استقامت می‌گوید که نتیجه‌اش فتح و پیروزی است. به دور و اطرافم نگاهی می‌اندازم، چقدر اینجا شبیه دیدار سالانه مردم آذربایجان با رهبرمان است. خُب حق هم دارند بیایند، بالاخره خود اینجا هم یک نوع بیعت محسوب می‌شود تا هر کسی به زبان و فهم خود مثل ما امام ندیده‌ها بیاید و بگوید امام روح‌الله‌، ما شما را خیلی دوست داریم! حالا شاید نه مثل ما صمیمی‌تر و راحت‌تر.

نوای سرود ملی توسط رزم‌نوازان سپاه به صدا در می‌آید، به قیافه آنها هم نگاه می‌کنم، دهه هشتادی هستند، خیلی جوان؛ این طفلی‌ها گویا از ما بیشتر امام ندیده‌تر هستند.

روایتی از ما امام ندیده‌ها

مادری که ردیف جلوی من نشسته پیشانی بند به سَرِ فرزند شیرخواره‌اش می‌بندد، نمی‌توانم بخوانم چی نوشته ولی هر چه است مربوط به امام و راهش است حتما! از پشت سر روی شانه‌اش می‌زنم، مادری جوان، او هم انگار امام ندیده است؛ با بچه کوچولو سخت است که اینجا آمدید؟ سرش را نزدیک‌تر می‌آورد، انگار صدایم را خوب نشنیده است، دوباره تکرار می‌کنم، بچه را در بغلش می‌فشارد: «نه بابا! سخت نیست، یک روز است دیگر، تازه من مادر هستم و خود امام رحمت الله فرموده‌اند که مادری و پدری شریف‌ترین شغل است و من هم سعی می‌کنم یک شاغل نمونه باشم».

بلافاصله دست به دامان گوگل می‌شوم، تا ببینم حرفش درست است یا نه یک چیزی الکی از خودش گفت و آن را به امام روح‌الله‌مان چسباند: « امام رضوان الله علیه: شریف‌ترین شغل در عالم، بزرگ کردن یک بچه است و تحویل دادن یک انسان است به جامعه»

 امام دیده و ندیده!

دوباره غرق می‌شوم میان جمعیت امام دیده و ندیده! نگاهم به یکی از خانم‌های سالن می‌افتد که مچاله شده و گوشه‌ای از سالن روی پله‌ها نشسته است، تیپ و قیافه خانم امروزی است، یعنی خیلی امروزی! اصلا شاید این خانم را بیرون می‌دیدم یک درصد هم فکر نمی‌کردم، او سالگرد امام را یادش باشد چه برسد به اینکه در مراسمش روی زمین نشسته و برایش گریه کند؛ امان از قضاوت‌های زودهنگام!

 همه برای میهن، اشتیاقمان برای انقلاب زیادتر می‌شود

دلم می‌خواهد بروم پیشش و هر جور شده چند کلامی با او حرف بزنم، مثلا امام از منظر یک خانمی که رنگ موهایش چند میلیون تو سالن‌های آرایشی آب می‌خورد، چطور است، بپرسم! بین دو راهی نشستن سرجایم و از دست ندادن صندلی‌‌ام با رفتن کنار آن خانم مانده بودم ولی گویا گفتگو با آن خانم می‌چربید به از دست دادن صندلی‌ام.

کنارش روی پله می‌نشینم، از لپ تاپ و رکوردر تو دستم متوجه شد که اهل خبرم: «چیه؟ جذبت کردم؟ عجیب بود که بین این همه خانم محجبه من اینجا چه می‌کنم؟»

شانه‌ای پایین انداختم، دقیقا! پس دوست داشتید حرف بزنیم؛ دست‌هایش را به هم گره زد: ببین اگر بخواهم ساده‌تر بگویم و اغراق هم دَرِش نباشه باید بگویم که من زیادی اهل دین و ایمان نیستم! با هیچ دولت کاری ندارم ولی از اینکه در ایران زندگی می‌کنم، لذت می‌برم. حالا می‌خواهید باور کنید یا نکنید. من خودم سنی نداشتم که امام خمینی(ره) انقلاب کردند، خیلی صحنه‌های تار در ذهنم است یادم است از چهره‌اش هم می‌توانستم مقتدر بودنش را فهمید و هم رحمان و رحیم بودنش را.

خُب با این اوصاف اینجا چه می‌کنید، می‌توانستید از این تعطیلات چند روزه استفاده کنید و بزنید به دل سفر! شال روی سرش را تنظیم می‌کند: «سفر همیشه می‌تواند باشد ولی من و همسرم بعد از این اتفاقات اخیر در کشور که کلی دروغ و تفرقه در کشور بود، حس می‌کردیم که داریم خفه می‌شویم! باور می‌کنید من احساس می‌کردم که دقیقا به زمان پیامبر(ص) برگشته‌ام که با اینکه حق بودند ولی دشمن مردم را یک جوری علیه او پُر کرده بود که به پیامبرمان سنگ پرتاپ می‌کردند».

خُب؟! دوباره دستی به شال‌اش می‌اندازد:« الآن من و همسرم اینجا آمدیم اولا اینکه سالگرد رحلت بزرگمرد کشورمان است، در خود آمریکا و غرب هم مراسم سالگرد بزرگان خودشان را مردم گرامی می‌دارند در ثانی بعد از آن اتفاقات در کشورمان حس کردیم که در این مواقع باید همه باهم باشیم، چادری و غیرچادری نداریم، همه برای میهن. یک مثال می‌زنم وقتی یک برنامه خانوادگی تدارک دیده‌ایم و قرار است همه اعم از عمه‌ها، عموها، خاله‌ها، دایی‌ها و بچه‌هایشان دور هم باشیم، چقدر می‌چسبد و همه به شوق همدیگر با اشتیاق کنار هم لذت می‌بریم و پیمان‌های خانوادگی مستحکم تر می‌شود! الان اینجا هم عین آن محفل خانوادگی است که اگر من بیایم، تو بیایی، همه بیایند اشتیاقمان برای انقلاب زیادتر می‌شود».

مجری برنامه اعلام می‌کند که وقت سخنرانی میهمان اصلی است؛ با آن خانم خداحافظی می‌کنم ولی انصافا چقدر شیرین حرف می‌زد، راست می‌‌گوید این انقلاب دورهمی خانوادگی می‌خواند تا اشتیاقمان به روز شود.

می‌روم زیر یکی از بلندگوهای سالن روی زمین می‌نشینم، حجت‌الاسلام عبدوس از امام می‌گوید، از اینکه ایشان ۱۵۷ کتاب تالیف کرده اند، از احترامش به خدیجه خانم(همسر امام رحمت‌الله)، از اینکه امام‌مان خود فرزند شهید است، از مادرش هاجر خانم هم گفت که چطور یک فرزند رشیدی مثل خمینی کبیر پرورش داد.

مداح روی سِن می‌رود و از حزن رفتن روح‌الله‌مان می‌گوید، خوب می‌گفت در رثای پیر جماران‌مان! دل‌مان را دارا می‌کرد از او. می‌گفت او آفتاب نیمه شب تاریک بود! برای ما امام ندیده‌ها این حرف خیلی چسبید.

صدای اذان ظهر به گوش می‌رسد و دیگر وقت مراسم به پایان رسید. چقدر این ساعات زود گذشت، هنوز نمی‌دانم از چه بگویم! از چه چیزی؟ من قرار بود با دهه هشتادی‌های امام ندیده‌ هم مصاحبه کنم ولی چه می‌شود کرد؟ خبرنگار هم دِل دارد و دلش برای آفتابی که در شب گم کرده است، ابری می‌شود.

جل و پلاسم را جمع می‌کنم که اگر تا درب خروجی جوان دهه هشتادی دیدم، با آنها گفتگویی کنم، با سه خواهر به همراه مادرشان هم‌مسیر می‌شوم؛ سه خواهر کوثر و فاطمه و فائزه حمدی! ۱۵ و ۱۶ و ۱۹ ساله بودند؛ از آن امام ندیده‌های شدید.

ما را دست کم نگیرید

خُب دخترها، مراسم خوب بود؟ یک صدا می‌گویند: «عالی بود!».

با بدجنسی می‌گویم ولی دلتان خوش است، تو این هوا و روزای قشنگ تعطیلی بیکارید آمدید برای سی و چندمین سالگرد امام راحل(ره)؛ کوثرشان در جواب جلوتر می‌زند: امروز نیاییم پس کِی بیاییم؟ تو رو خدا ما را دست کم نگیرید، من و هم سن و سال‌هایمان بچه نیستیم دیگر! بزرگ شدیم، تو این جامعه هستیم و با این چالش‌ها زندگی می‌کنیم عین بقیه کشورها! اما یک تفاوت داریم آن هم این است ما قبلا یک روح الله داشتیم که به ما یاد داد که می‌شود جنگید برای عقیده‌ای که شاید کل جهان با آن مخالف باشند، جنگید و نترسید و در آخر پیروز شد!

دلش انگار پُر بود، از این ندیدن‌ها، انگار می‌خواست یک بلندگویی بزرگ به دست بگیرد که صدایشان از آذربایجان تا سیستان و بلوچستان برسد و بگوید به خدا ما هم انقلاب را دوست داریم، ما هم دل‌مان می‌رود برای یک لبخند آقا.

دیگر واقعا وقت رفتن است، درب‌ها و چراغ‎‌های مصلا رو یکی یکی می‌بندند و خاموش می‌کنند؛ نوجوانی حدودا ۱۵، ۱۶ ساله را دیدم که دست یک پیرمرد را گرفته و پله‌ها را بالا می‌برد، کنارشان ایستادم؛ سلام، خسته نباشید! مراسم خوب بود؟ نوه حاج آقا سرش را به طرفم برگرداند: خوب بود! اما به نظرم مراسم امام باید خیابانی برگزار شود برای همه.

دو تا دهه هشتادی در یک قابیم

خٌب من خبرنگارم و می‌خواستم چند کلامی با یک دهه هشتادی صحبت کنم، انصافا شما هم پیشنهاد خوبی دادید، چه خوب که مراسم ارتحال امام عین مراسمات مردمی،خیابانی باشد! تا آن پسر جوان جواب دهد، پدربزرگ پیرش جواب می‌دهد: این نوه من هست، دهه هشتادی، من هم هشتادی هستم فقط هشتاد سالمه! دو تا دهه هشتادی هستیم خلاصه دو تا دهه هشتادی در یک قابیم.

مرد سالمند  از زمان شاه برایم می‌گوید، حسابی پیرِ این موضوع بود؛ از روزهایی گفت که چیزی به نام عدالت در جامعه نبود و فرق بود میان مردم و اشرافیت. از به شهادت رساندن پدرش به دست ساواک برایم تعریف می‌کرد.

حاج آقای محسنی هشتاد ساله ما سال‌ها در آلمان زندگی کرده بود زیرا اگر ایران می‌ماند توسط ساواک اعدام می‌شد و در خوش بینانه‌ترین حالت به بدترین منطقه تبعیدش می‌کردند. از زندگی در آلمان حرف می‌زد که به خاطر حلال و حرام بودن غذاها مجبور شده بود تا سال‌ها نخود و لوبیا بخورد.

او به سفرش به روستای نوفل لوشاتو برای دیدار امام رحمت‌الله هم با شور و هیجانی می‌گفت که انگار همین الآن قرار است برود و امام را ببیند:« رفتم و آقا را در آن روستا دیدم، من اهل اغراق نیستم ولی باور کنید همین الآن هم بروید به نوفل لوشاتو و از آدم‌های قدیمی بپرسید، امام خمینی(ره) را به یاد دارند و خواهند گفت که او چه برکتی برای آنها آورده بود؛ آخر بعد از اینکه امام به آنجا رفت، روستا مجهز به گاز و تلفن شد و اهالی روستا همه به خانه امام می‌آمدند و می‌گفتند تو برکت با خودت به روستای ما آوردی».

حدود نیم ساعتی با آقای محسنی حرف می‌زنم؛ جوری شیرین حرف می‌زد که دیگر رکوردر را کنار گذاشتم و به حرف‌هایش گوش دادم، آخر چه چیزی دلنشین‌تر از  شنیدن تاریخ از زبان یک فردی که آن تاریخ را زیسته است، می‌تواند باشد.

لینک کوتاه : https://tribunetabriz.ir/?p=3224

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.