به گزارش تریبون تبریز «دخترها همه بابایی هستند، فرقی هم نمیکند چند سالشون باشهها! چه ۵ سالت باشه چه ۵۰ سالت؛ بابا یه چیز دیگه هست برای دختر! یعنی جونت میره براش! اصلا از هر دختری بپرسی قویترین مرد این کره خاکی کی هست، حتما بابای خودش را نشان میده»!
عکس من و بابا
«من هم همینجوری هستم، مثلا وقتی یکی یک چیزی بهم میگه و از دستش ناراحت بشوم و یا کسی قلبم را بشکنه، زود دست به دامان عکس بابام میشوم و عکس دو نفرهمان را تو همه پروفایلهای شبکه مجازیام میگذارم، چون فکر میکنم اینجوری به آرامش میرسم و جواب همهشون را خیلی مخملی دادم! آخه میدونید بابای من یک قهرمانه، یک قهرمان واقعی».
«ببین یک عکساش کلی تکیهگاه هست برام چه برسه به خودش! من با تنها عکسی که با بابام دارم حس قدرت میگیرم؛ عکسی که شاید دو سال بیشتر هم نداشته باشم ولی دست تو دست هم دادیم! باور میکنید آن یدونه عکس روح تازه به شریانهای غریب وجودم میبخشه، گاها ساعتها مچاله میشوم توی همان یک عکس»؟
اینها حرفهای دختر بزرگه فرمانده شهیدمان، علی آقا تجلایی است، همان علی رگباری! آخر فرماندهمان بین رفقا به علی رگباری معروف بود و ما تبریزیها هم او را به این نام صدا میزنیم.
علی رگباری…
آن طوری که از رفقای فرمانده شنیدهایم، علی آقا تجلایی در امر آموزش سختگیری زیادی داشت به طوریکه اگر کوچکترین خطایی میکردی، زیرپایت را به رگبار میبست تا دیگر تمرکز بیشتری کنی و هیچ خطایی ازت سر نزند! البته از خود فرمانده تجلایی هم چنین موضوعی نقل شده است: “من در عمر خود پانزده روز آموزش دیدهام و فردی به نام محسن چریک به من آموزش داده و گام از گام که برداشتهام، تیری زیر پایم کاشته است. اکنون میخواهم با پانزده روز آموزش، شما را به جنگ ضد انقلاب در کردستان ، پاوه و گنبد آماده کنم و اگر در اثر ضعف آموزشی یک قطره از خون شما بریزد ، من مسوولم و فردای قیامت باید جوابگو باشم”.
فرمانده تجلایی از قبل انقلاب هم جهادی بود، یعنی بارها توسط ساواک احضار شده بود ولی باز هم دست از کارهای جهادگرایانه خود دست نکشیده بود تا اینکه با پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت سپاه درآمد و تازه قصه دلاورمردیهایش شروع شد.
فرمانده تبریزی از افغانستان تا جنگ در سوسنگرد
علی آقا مدتی در کردستان با ضدانقلاب منطقه مبارزه کرد و سپس ماموریت حضور در افغانستان برای یاری به مردم مسلمان آن کشور بر علیه نیروهای متجاوز شوروی یافت! آن زمان مرزها به قدری تحت کنترل شدید ارتش سرخ بود که فرمانده تجلایی از شناسنامه افغانستانی استفاده کرد تا وارد این کشور شود؛ او در افغانستان به بیش از ۳۰۰ نفر از مجاهدین افغانستانی که اغلب جزو افراد با مرتبه علمی بالایی بودند، آموزش داد.
علی رگباری، یکی از فرماندهان گمنام اما نامآشنا است، یعنی محال است راهی سفر راهیان نور شوی و به سوسنگرد بروی و به یاد علی تجلایی نیافتی و آن چهره باحجب و حیاش که از چند تا عکسی که از او در دست داریم، در ذهنات تداعی نشود.
همین که پایت را به سوسنگرد میگذاری آن سخنرانی سردار سلیمانی که دارد از علی تجلایی میگوید، میپیچد دور سرت! همه حرفهایش خودشان را تُند تُند به پشت پلکهایت میرسانند! عینا با صدای خود سردار : “علی آقا تجلایی مربی من بود، اواخر سال ۵۹! مقاومت سوسنگرد مدیون علی تجلایی است، پیروزی سوسنگرد مدیون سوسنگرد است”.
عاشقانههای خاله نسیبه و علی تجلایی
چند دفعهای از بَرِ خبرنگاری به خانه خاله نسیبه (همسر شهید علی تجلایی) رفته بودم، هر وقت که میدیدمش از سه سال زندگی عاشقانهاش با علی آقا میپرسیدم و حتی چند دفعهای هم گفته بودم که انصافا فرمانده خیلی خوشتیپ و خوش چهره بودند و او هم میخندید.
خدا بیامرز خاله نسیبه همیشه میگفت: من لحظهای بدون علی زندگی نکردم! همیشه کنارم بود؛ علی خانواده دوست بود، عاشق دو بچهاش مریم و حنانه بود اما بچههای میهن را از همه بیشتر دوست داشت و برای همین رفت.
وصیت…
خاله نسیبه از وصیت علی آقا هم حرف میزد که چطور علی آقا از خدا میخواست تا پیکرش پیدا نشود و اگر هم پیدا شد صرفا برای اینکه خانوادهاش تنها بشناسند، خواسته بود تا فقط یک سنگ ساده روی سر در قبرش بگذارند؛ البته خاله نسیبه درِگوشی بهم گفته بود که این خواسته علی آقا به این خاطر بود تا هر کسی به گلزار شهدا میرود فقط سر او نروند و به سایر مزارها هم سر بزنند چراکه کار اصلی را همین بچههای بسیجی کرده بودند.
لباس فرمانده شهید بر تن دختر بزرگش
خُب برویم سر اصل مطلب، یعنی هم صحبتی با دختر بزرگ علی تجلایی یعنی مریم خانم تجلایی! پیراهن بابا را بر تن کرده است، پیراهنی یشمی رنگ! به قول خودش پیراهن بابایش، پیراهن جسارتش است؛ پیراهن به نیت شفایش.
میگفت هر جا بروم بابا را همراه خودم دارم، اصلا در این ۴۰ سال عمرش هیچ وقت احساس کمبودش را نکرده است، از بس که بابا کنارش بوده است. حتی میگفت وقتی کارش به دکتر میرسد، زود پیراهن بابا را بر تن میکند آن هم به نیت شفا، و واقعا هم حالاش خوبِ خوب میشود.
مریم شمرده شمرده حرف میزند، عین فرماندهمان! آخر صدای فرمانده را از آن چند تا صدای ضبط شده در دست، شنیدهام.
آستین پیراهن بابا علیاش از سردستهای چادرش بیرون زده بود، داشت با آب و تاب از بابای قهرماناش تعریف میکرد: «تنها دو سال داشتم که بابا شهید شد، در کل سه خاطره ۳۰ ثانیهای از بابا یادم است که البته قبلا فکر میکردم همهشان را در خواب دیدم ولی وقتی برای مامان تعریف کردم، تائید کرد که همهشان واقعا اتفاق افتاده است».
به اینجای حرفهایش که رسید، بادی به غبغب انداخت و از عکس دو نفرهاش با باباییاش گفت: «کجای کاری؟ الکی نیست که! یک عکس دو نفره خیلی ناز با باباجونم دارم که هر جا کم بیاورم، هرجا بخواهم جواب آن دل شکستنهای بعضیها را بدهم، سریع آن عکس را روی پروفایلم میگذارم، اصلا احساس قدرت میکنم، فکر میکنم تماما مچاله میشوم در بغل بابا، میشوم مریم دو ساله در بغل قویترین بابای دنیا».
خطاب به دخترم مریم…
مریم داشت از فرماندهمان میگفت و من عمیقا داشتم از واو به واو حرفهایش لذت میبردم: «راستی میدانید بابا برای دختر دو سالهاش یک نامه نوشته است؟ قشنگ رویش نوشته “برای دخترم مریم”».
همه آن ۴ صفحه آ۴ نامه بابایش را از حفظ بود، ذوقش آنقدر دیدنی بود، انگار که اولین بار است آن نامه را میبیند و سالهای زیادی منتظرش بوده است! مریم شده بود دو ساله بابا و در خیالات خود در دو سالگیاش سپری میکرد، انگار که کل دنیا را زدهاند به نامش: «در آن نامه بابا برایم نوشته است باید تو در شام غریبان من بنشینی تا بزم دیگران فراهم شود».
سعی میکرد بغضاش را نشان ندهد، چند ثانیهای سکوت کرد و سکوت کرد و سکوت کرد! یکهو به حرف آمد: « وقتی با راهیان نور همسفر میشوم، بابا هم همراهم هست! مخصوصا در سوسنگرد! هر وقت پایم را به سوسنگرد گذاشتم، نامه بابا یادم میافتد! وقتی دست دخترکوچولویی را در دست بابایش میبینم باز سطر به سطر نامه بابا میآید جلوی چشمام؛ از درون میخندم، آخر بابا راست میگفت منِ دو ساله باید در شام غریبان بابا مینشستم تا دختران الآن گاه دست در دست باباهایشان دهند و گاه پناه ببرند به آغوش مهرباناش».
مریم گله داشت از برخیها، آنهایی که چنگ میزنند به پیراهن آرامش او و میخواهند تارهای صبوری و قرارش را نخکش کنند: «گاها بعضیها خواشته و ناخواسته میرنجانند، بارها گفتهاند اگر باباهای شما عاطفه داشت، زن جوان و بچههای قد و نیم قد خود را وِل نمیکرد برود! به خدا جواب تک به تکشان در دلم است ولی اصلا ناراحت نمیشوم، بارها در دادگاه وجدان خود را محاکمه میکنم که نه؛ مریم نباید جواب بدهی و شبیه آنها بشوی، بگذار بگویند! من که میدانم پای عشق و عاطفه بابا هیچ وقت نلنگید؛ چطور میشود از آذربایجان راهی شوی تا خوزستان برای دفاع از وطن و کودک و زن و مرد. این عشق نیست پس چیست؟
خودمانیهای مامان و بابا بعد از شهادت
مریم هِی از حال خوبی که مامان نسیبهاش در نبود بابا علی به خانه تزریق کرده بود میگفت، از کلی دلخوشی، از خاطرات مادر با بابا و آب میشد، قند دل بچهها از شنیدن و مرور این لحظات: «من ساکن تهران هستم، هر وقت به مامان زنگ میزدم که مامان تنهایی چه میکنی، میخندید که من تنها نیستم، علی همیشه پیشم هست! حتی یادم هست وقتی مامان رانندگی میکرد، پشت فرمان دستهایش را تکان میداد انگار که دارد یک چیزی را برای یکی تعریف میکند، سر به سرش میگذاشتم که مامان باز داری با کی جر و بحث میکنی؛ میدانستم داشت با بابا حرف میزد».
قبول کند یا نکند ولی از لحن عادی حرفهایش دلتنگی میچکید، حتی دیگر از عطر گرم و شیرین روی پیراهناش هم بوی دلتنگی میآمد: آخ مامان و خاله صفیه( همسر شهید مهدی باکری) وقتی با هم حرف میزدند، خاطراتشان دست آدم را میگیرد و میبرتت تا اوج. اصلا انگار اسم عمو مهدی در زبان خاله صفیه و اسم بابا علی در دهان مامان یک جای امن دارد؛ جایی که با هیچ رمز و کدی نمیتوان وارد آن شد.
اگر از منِ خبرنگار بپرسی، میگویم بعضی از آدمها حسابی امن و گرم و دوست داشتنی هستند، مهم نیست که چه نسبتی با آنها داری، اصلا قبلا او را ملاقات کردی یا نه! چند بار قرار است ببینیاش، هیچ کدام مهم نیست، مهم این است که هر وقت و هرجا آنها را ببینی یک عطر امن پخش میکنند به طرفت، مثل شهدا! مثل خانوادهشان، مثل مریم.