• امروز : جمعه - ۱۱ آبان - ۱۴۰۳
  • برابر با : Friday - 1 November - 2024
4

سیلی سیل بر تن آذربایجان

  • کد خبر : 7975
  • ۱۵ شهریور ۱۴۰۲ - ۱۰:۱۹
سیلی سیل بر تن آذربایجان
تریبون تبریز: همین چند روز پیش بود که میهمانی خرابکار دوباره سراغی از آذربایجان گرفت، سرزده آمد و هر زوری که داشت، بر تن نگین ایران زد؛ میهمانی به نام سیل که آمده بود زخم بزند.

به گزارش تریبون تبریز انارها داشتند می‌رسیدند، باغ‌ها از سبزی می‌خندید، عروس قصه داشت آخرین دفه‌زنی فرش خوش رنگ جاهازش را می‌زد! فرشی که قرار بود، در خانه‌اش رنگی رنگی‌اش پهن شود؛ یلدا و امیرعلی کیف جدید مدرسه‌شان را هِی از کمد درآورده و نگاهش می‌کردند و باز دوباره سرجایش می‌گذاشتند و هر بار به پهنای جان ذوق می‌کردند تا هر چه زودتر این روزهای شهریوری هم تمام شود و بزند آن زنگ مدرسه؛  مادری از آشپزخانه داد می‌زد شام حاضر است بچه‌ها! مادربزرگ رفته بود تا از صندوق‌خانه خود نخودچی برای نوه‌هایش بیاورد و زن و مرد تازه صاحب فرزند شده هم مدام تنفس‌های خس خس شده نوزادشان را چک می‌کردند که چند روز پیش باد سرکش شهریوری به تن نحیف‌اش هوهو کرده بود.

همه چیز همینقدر معمولی و قشنگ بود! آرام و ساکت بود؛ زندگی داشت روال عادی خودش را تکرار می‌کند، عین شب و روزهای گذشته! اما یکهو بوی طوفان پیچید در ثانیه‌های زمان! هوا گرفته و گرفته‌تر شد؛ همه جا پُر شد از ابرهای تیره، جدال عجیبی بین زمین و زمان و آسمان بود.

یک آن، هراسی از ترکیب صدای غرش ابرها و قارقار کلاغ‌ها تداعی شد! آخر می‌دانید ما تُرک‌ها هر وقت که صدای قارقار گروهی کلاغ‌ها را بشنویم سریع صدقه می‌دهیم که خدایا هر بلایی است را از سرمان دفع کن! مادربزرگ سریع اسکناس ۱۰ هزارتومانی را از جیب دامن شلیته‌ای دلبرانه رنگارنگش درآورد و دور سر نوه و بچه‌هایش چرخاند!

نجیب‌ترین تحفه آسمان شروع کرد به بارش، اهالی می‌گفتند شفافِ شفاف بود عین اشک چشم! می‌گفتند این فصل‌ها باران می‌بارد و عادت داریم به آن! اما اینبار انگار فرق داشت با همه سال‌ها! روزی هر ساله با داد و بیداد آمده بود؛ آمده بود تا زخمی بر تن آن زندگی خیلی معمولی قشنگ بزند و برود. آمده بود تا گوشه‌ای از آذربایجان را بشوید و با خود ببرد! اینجا گوشه‌ای از اهر و روایتی از این چند روز سیلی.

ساعت ۹ صبح، شهر اهر

قرار بود این روزها من در جاده‌های نجف منتهی به کربلا باشم تا با پای پیاده و عمود به عمود بروم سمت بابا حسین(ع)! ولی نشد و حال اسم‌اش را می‌گذارم قسمت و از دور نفس می‌کشم هوای آقایمان را.

صبح امروز همان کوله‌ای که قرار بود پُر باشد از وسایل سفر اربعین را پُر کردم از هر چی خوراکی و آبمیوه و راهی یک سفر دیگر شدم! سفر به مناطق سیل‌زده اهر.

می‌خواستم این خوراکی‌ها را هم به نیت آقا امام حسین‌(ع)‌مان پخش کنم بین کودکان سیل‌زده. از تبریز تا اهر یکساعتی راه است؛ نزدیکای ۹ صبح بود که به اهر رسیدم! یعنی بزرگترین شهر ارسباران.

همه داشتند از یک چیز حرف می‌زدند “سیل”. خدا را شکر می‌کردند که این بلا تلفات جانی نداشته است و هرچه بوده به مال زده بود. یکی‌شان می‌گفت ضرر به مال بخورد نه به جان! آن وقت غمی نیست و همه چیز درست می‌شود؛ انصافا راست می‌گفت همه چیزی جبرانی دارد جزء مرگ.

گفتند بیشترین محله‌ای که در داخل شهر آسیب دیده، قسمت شمالی شهر تو جاده مشکین شهر است و بیشترین آسیب‌های روستایی نیز در روستای رشتو و کاسانا است که ۱۰۰ درصد تخریبی دارد.

 ۹:۳۰ صبح، منطقه شمالی اهر

تار و پود فرش‌های گِلی پهن شده وسط کوچه، خامه‌های رنگارنگ فرش که لای تا تار به تارشان نقش بسته بود، لوازم برقی سوخته، احشام مرده، ماشین‌های نصف بر آب رفته و خانه‌هایی که تا سقف سرریز از گِل و لای شده‌اند، همه آن چیزی بود که جلوه‌گری می‌کرد.

وسط این محله، کانال بزرگ آبی است که قسمتی از آن را با درپوش بسته‌اند؛ برخی‌ها می‌گفتند این درپوش‌ها باعث شده تا سد سریز شود، برخی‌ها هم ماشین‌های پارک شده وسط مسیل را مقصر می‌دانند که جلو کانال را گرفته و سیل را به خانه مردم رسانده است اما عده دیگر اداره راه و شهرسازی را دلیل این سیل می‌دانستند که در بالا دست منطقه اقدام به ساخت مسکن کرده و دپوی مصالح باعث شده تا مثل سدی بشود که مسیر سیل را جابجا کرده است.

 جهیزیه‌های سوخته فاطمه

داشتم خوراکی‌ها را بین بچه‌های آن محله تقسیم می‌کردم، دخترک جوانی جلوتر آمد، با صدای ضعیفی گفت: «خانم شما مسوولید؟»گفتم نه! با جوابم سریع راهش را گرفت تا برود، از پشت صدایش کردم! خانه‌تان تخریب شده؟ برگشت کمی نگاهم کرد و دوباره با همان صدای ضعیفی گفت: هم خانه و هم کل جهیزیه‌ام؛ نامزدم رفته کربلا و قرار بود بعد ماه صفر عروسی بگیریم و برویم سر زندگی‌مان. ولی سیل هر چی وسایل برقی داشتم را سوزانده و مابقی هم کمی از خرابی ندارند!

برای تهیه این جهیزیه ۴ تا فرش بافتم، عمر گذاشتم تا بتوانم جهیزیه‌ام را بخرم ولی انگار قسمتم نبودند.

نرگس خانم و نوه‌ای که سیل می‌خواست با خود ببردش

از دور کودکی ۵،۶ ساله‌ای را دیدم که وسط کوچه آتشی روشن کرده که رویش هم یک قابلمه گذاشته بود! نزدیکتر شدم؛ همه جا را سیاهی دود گرفته بود! دودش خیلی زیاد نیست؟ چی توی این قابلمه هست؟ با دست چشم‌های پر از دودش را فشرد: بورانی، مامانم بیمارستان هست و منم خواستم تا “بورانی” برایش درست کنم!

اسم کودک علی بود، خواهرش یلدا و مادرش در اثر سیل دست و پای‌شان کمی زخمی شده بود و در بیمارستان بودند و علی هم پیش مادربزرگ و پدربزرگ خودش مانده بود.

مادربزرگ علی سینی چایی به دست آمد سمت ما! دخترم از شهر آمدی؟ مسوولی؟ بیا خانه ما را ببین، ببین این سیل چه بلایی سر من آورده است! ماشین سه پسرم را با خود برده و الآن مانده‌ایم که دردمان را به چه کسی بگوییم.

گفتم متاسفانه من مسوول هیچ جایی نیستم ولی هر چه بگویید را می‌توانم به گوش مسوولان برسانم! اندوهگین نگاه کرد. من هم تا جایی که می‌توانستم سکوت کردم! دوباره به حرف آمد: همین نوه‌ام علی را می‌بینی؟ خیلی بچه شیطونی است؛ آن شب که سیل آمد این سر فضولی رفت کوچه و سیل این را با خودش برد و آنقدر به این طرف و آن طرف زدتش که بچه نای حرکت نداشت! یکی از اهالی روستا علی را از وسط سیل گرفت و آوردش.

بیگوم خانم؛ پیرزن ۹۰ ساله و سیل

داشتم آن دور و اطراف عکس می‌گرفتم که دختری از پشت صدایم کرد:میشه با من بیایی و خانه ما را هم ببینی؟ گفتم خیلی خراب شده است؟ سرش را تکان داد.

برایم تعریف می‌کرد که تحت پوشش کمیته امداد هستند و با مادرش تنهایی زندگی‌ می‌کند! می‌گفت به خاطر اینکه خانه‌شان نزدیک کانال هست از این‌رو سیل مستقیم به خانه آنها وارد شده است؛ از واژه به واژه جملاتش ترس می‌بارید جوری که انگار ترس دست و پایش را بسته بود و هی تکرار می‌کرد اگر امروز هم بیاید؟ اگر هفته بعد بیاید چی؟

گفتم نگران نباش؛ ان‌شاالله که دیگه نمیاد و هر چه سریع‌تر هم خسارت‌های وارد شده به خونتون هم جبران بشه؛ محکم دستم را فشار داد: نگران ننه هستم؛ وقتی دیدم پیرزن را آب دارد با خود می‌برد زدم به دل سیل و کشاندمش بیرون! اگر می‌برد من چه کار می‌کردم؟ چه کسی را داشتم؟

آقای صادقیان و بذر گندم‌های سیل‌زده

پیرمردی به حالت چمباتمه کنار بذر گندم‌های پهن شده در کوچه نشسته بود؛ خیره بود به دیوار روبرو! هاج و واج، مستاصل، غمگین و شاید هم خشگمین.

جلوتر رفتم و به دیوار خانه‌اش تکیه دادم، انگار تازه متوجه من شده بودم، غمگینانه نگاهم کرد و دوباره نگاهش را به همان نقطه نامعلوم روی دیوار همسایه برگرداند.

همیشه شروع مکالمه با یک آدم رنج دیده، سخت است حتی اگر یک خبرنگار باشی!ُ گفتم ان شا‌الله همه چیز درست خواهد شد، خدا بزرگ است.

از جایش بلند شد و پاروی کنار گندم‌ها را پارو زد تا خشک شوند: ما خیلی سخت جانیم و با این چیزها از هیچ چیزی ناامید نمی‌شویم حتما که خدا یک حکمتی داشت!

حسابی گندم‌های را با رویه پارو به این طرف و آن طرف برمی‌گرداند تا آفتاب داغ بخورد به جان دانه‌های گندم، دوباره به حرف آمد: دنیا کلش یعنی سختی! اینم روش؛ دوباره بلند می‌شویم، از نو می‌سازیم، خدا که یار باشه بقیه دشمن، کسی نمی‌تواند تو را از پای در بیاورد.

خواهرانه‌هایی روی پشتی معلق در سیل

خانم جوانی داشت عکس‌های اولیه سیل را نشانم می‌دهد و با هر عکسی اشک می‌نشست به پهنای صورتش. گفت دو تا دختر دارم و وقتی سیل آمد همه فکر و ذکرم به این دو تا طفل بود! یک آن فکر کردم که سیل اینها را با خود خواهد برد! وقتی خانه را سیل گرفت هر دوی آنها را گذاشتم روی کمد دیواری؛ داشتند گریه می‌کردند و صدای مامان مامان گفتن‌شان هنوز هم توی گوشم است؛ فکرم درست کار نمی‌کرد و تنها را چاره را در این دیدم که آنها را در بلندترین قسمت خانه و در جایی محکم بگذارم تا چیزی‌شان نشود.

وقتی به یکی از عکس‌ها رسید، شروع کرد به بلند بلند گریه کردن: اینجا بعد از سیل است، همه خانه را آب گرفته بود! هر چی لوازم برقی داشتم را سوزاند. دخترهایم را از بالای کمد پایین آوردم و گذاشتم روی پشتی‌های وسط سیل خانه.

حسابی ترسیده بودند و دختر بزرگم مدام می‌پرسید که این همه آب قهوه‌ای رنگ از کجا وارد خانه‌مان شد.

گلخانه‌ گوجه فرنگی خانم مهندس

می‌خواستم به یک روستا سیل‌زده هم بروم که گفتند، سیل یکی از گلخانه‌های بزرگ اطراف شهر اهر را هم نابود کرده است؛ گلخانه در چند کیلومتری خود اهر بود، در یک محدوده وسیع با چند سالن بزرگ.

از همان در ورودی می‌شد آدم‌هایی را دید که چکمه به پا دارند گل و لای‌های چند متری در گلخانه را لایروبی می‌کنند. میان آنها دختر جوان با کلاه حصیری و چکمه‌های گلی بود که یک تنه داشت بخشی از آن گل و لای را به بیرون سالن می‌برد.

بعد از معرفی خودم، نشستیم یک دل سیر با هم حرف زدیم، می‌گفت سال‌هاست کارشناس ناظر این گلخانه هستم، اصلا اینجا عین بچه‌ام بود و به قدری نازش را می‌کشیدم که نگو! می‌گفت برای هر ایجاد هر سالن این گلخانه چند هکتاره دویده‌اند، زمان گذاشته‌اند.

از آن شب و بارندگی هفت دقیقه‌ای که سیل را با خود آورده است هم گفت: با تصاویری که از دوربین‌های مدار بسته داشتیم ارتفاع سیل تا سه متر بود و یک آن آمده و در یک لجظه همه سالن را گرفت و هر چی کاشته و پرورش داده بودیم را با خود برد.

خانم مهندس از لحظات قشنگ و روزهای سبز گلخانه می‌گفت و مدام تکرار می‌کرد که تو رو خدا گلخانه این شکلی را نبینید، آن قدر که گلخانه ما قشنگ بود که انگار وارد جنگ‌های آمازون شده‌اید.

طبق گفته‌ خانم مهندس خسارت مهمان خرابکار ۸۲ میلیارد تومان است.

گفتم کسی آن لحظه در گلخانه نبود؟ بدون طمانینه گفت: خدا را شکر کسی آن وقت شب در گلخانه نبود وگرنه فکر را بکنید که چقدر تلفات می‌توانست در بر داشته باشد.

خانم مهندس می‌گفت که گاها در مورد زلزله در گلخانه حرف می‌زدیم و همیشه خوشحال بودیم که اگر زلزله هم آمد هیچ آواری در گلخانه نیست که روی سرمان بریزد اما هیچ وقت به سیل فکر نکرده بودیم.

نقدوز؛ خوش‌شانس‌ترین روستای سیل‌زده

در ۲۵ کیلومتری جنوب شرقی اهر، روستایی است با نام “نقددوز” و یا به اصطلاح محلی‌ها “نودوز”. این روستا هم از آن روستاهایی است که همه ساله چندین بار سیل را به خود می‌بیند و از سیل اخیر هم بی‌بهره نمانده است و حسابی میهمان ناخوانده و خرابکار آمده و شسته و برده است اما این روستا یک خوش‌شانسی داشت.

وقتی به روستا رسیدم، خانه‌ها و طویله‌های تخریب شده روستا نابود شده بودند و در گمان خودم فکر کردم حتما تلفات حیوانی زیادی داشته است.

از یکی از اهالی روستا وضعیت روستا را جویا شدم! بلند بلند خندید و گفت: خانم خبرنگار در گزارش‌ات بنویس نقدوز خوش‌شانس‌ترین روستای سیل‌زده جهان.

گفتم چطور؟ ادامه داد: آخر همه ما در ییلاق بودیم و کسی در روستا نبود و هر چیز گرانبها و دام و طیور داشتیم هم با خودمان برده بودیم و در واقع کسی در روستا نبود؛ از این‌رو وقتی سیل آمد خودش سورپرایز شده است نه ما.

این سفرنامه یک روزه هم تمام شد، دوست داشتم تا به همه روستاهای رنج دیده بروم و از آن خوراکی‌های خوشمزه به نیت سیدالشهدا بدهم، بنشینم کنارشان و بگویم شاید مسوول نیستم، شاید پول و پله‌ای ندارم تا همه‌اش را بدهم به شما از نو بسازید ولی می‌توانید روی من حساب باز کنید از بابت شنیدن دردهای‌تان.

به راستی هر گوشه آذربایجان زیباست، نگین است، عین جواهر گرانبها داخل یک جعبه زیبا. اما در همین آذربایجان ۱۵ بحران طبیعی از ۵۶ بحران شناخته شده ایران وجود دارد که هر ازگاهی سراغی از آذربایجان می‌گیرد و زخمی بر تن‌اش می‌زند.

لینک کوتاه : https://tribunetabriz.ir/?p=7975

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.