به گزارش تریبون تبریز، ساعت ۸ و ۱۰ دقیقه صبح خود را به سالن ورزشی شهید پورشریفی میرسانم، از دیدن جمعیتی که یک ساعت قبل از شروع مراسم کنگره ۱۰ هزار شهید آذربایجانشرقی آنجا ایستاده و میخواهند به داخل سالن بروند تعجب میکنم.
زمان برگزاری کنگره شهدا برای ساعت ۹ صبح اعلام شده است ولی اقشار مختلف مردمی که دل در گرو محبت شهدا دارند از یک ساعت قبل آمده بودند تا عرض ارادتی به ساحت مقدس شهدا داشته باشند.
با دوستان خبرنگار به داخل سالن میرویم، آنها در صدد هستند تا در جایگاه خبرنگاران مستقر شوند و من دوست دارم در میان مردم و مخصوصا در کنار خانواده شهدا باشم.
هر لحظه به تعداد مهمانان افزوده میشود، فرماندهان نظامی و انتظامی و تعدادی از مسوولان در بخشی از سالن نشستهاند.
دور تا دور سالن با اسامی ائمه اطهار مزین شده و در قسمت دیگری از سالن پرچمهای سیاه عزاداری ایام فاطمیه به چشم میخورد.
ساعت ۸ و ۳۰ دقیقه است و خانوادههای شهدا کم کم وارد سالن شده و در قسمتی که ویژه خانواده شهدا تعیین شده مستقر میشوند.
نیروهای انتظامات در بخش خانمها و آقایان برای نظم و ترتیب بیشتر مهمانان را راهنمایی میکنند.
چند دقیقهای به ساعت ۹ صبح باقی مانده و مجریان برنامه اعلام میکنند به زودی کنگره ملی ۱۰هزار شهید آذربایجان شرقی آغاز میشود.
در گوشهای از سالن رزم نوازان لشگر عاشورا خود را برای نواختن سرود ملی آماده میکنند و کمی آن سو دختران نوجوان با چادرهای سفید ایستادهاند.
سالن ۶ هزار نفری شهید پورشریفی مملو از جمعیت است. عقربهها ساعت ۹ صبح را اعلام میکنند و کنگره ملی ۱۰ هزار شهید آذربایجان شرقی آغاز میشود.
دختران نوجوان حاملان قرآن باچادرهای سفید همچون فرشتگان سبکبال قرآن کریم را در جایگاه قرار داده و قاری قرآن آیاتی چند از کلام الله مجید را تلاوت می کند و سپس با نواختن سرود پرافتخار جمهوری اسلامی توسط رزم نوازان لشگر عاشورا قیام کرده و دست به سینه زمزمه می کنیم شهیدان پیچیده در گوش زمان فریادتان پاینده مانی و جاودان جمهوری اسلامی ایران.
این گل پرپر از کجا آمده
ایام فاطمیه است و عطر خوش شهدای گمنام به شهرمان حال و هوایی دیگر بخشیده. پیکر پاک و مطهر سه شهید گمنام بر دوش خواهران به سالن آورده شده دختران نوجوان با چادرهای سفید و با گل رزهای پرپرشده مسیر این شهدا را گلباران می کنند و جمعیت شهید پرور یکصدا تکرار میکنند” این گل پرپر از کجا آمده از سفر کربُبلا آمده”، ” هزاران گل پرپر فدای علی اکبر”.
خواهران، مادران و فرزندان شهدا دلتنگ عزیزانشان هستند، با دیدن پیکر مطهر شهدای گمنام دلشان پر میکشد به سوی عزیزانشان.
شرمنده حسین ( ع) فاطمه نشدم
مادر شهیدی با صدایی آرام میگوید” یا زهرا (س) منیم ده بالام علی اکبر قربان اولدی، خدایا شکرت که شرمنده حسین ( ع) فاطمه نشدم“. شش دانگ حواسم پیش نجواهای این مادر شهید است که گروه نمایش با اجرای نمایشی در رثای حضرت فاطمه زهرا( س) عطر عصمت در فضا میپاشند و صحنههایی از آتشسوزی خانه حضرت زهرا( س) و ماندن ایشان بین در و دیوار را به تصویر میکشند و مداح اهل بیت هم زبان حال حضرت علی ( ع) در سوگ دردانه رسول اکرم (ص) میگوید:
«یارالی زهرا، گِت سنی تاپشیردیم الله آ، یارالی زهرا
من گرک هر دردیمی سنن بیلیدیم بیلمدیم
من گرک غسلون وِرَن ساعت اولیدیم اولمدیم
اولمدیم قالدیم جنازن اوسته سینه داغلادیم
اولمدیم اوز الریمنن گوزلریوی باغلادیم
یا رالی زهرا گِت سنی تاپشیردیم آلله آ بارالی زهرا”
این نوحه ترکی آن چنان با سوز و اندوه خوانده میشود که جمعیت سالن با هر بیت آن اشک ماتم میریزند و همخوانی میکنند “یارالی زهرا، گِت سنی تاپشیردیم الله آ”. به نظرم به جز مردم آذری زبان هیچکس سوز و ناله جگرسوز این نوحه ترکی را متوجه نمیشود.
دلها روانه مدینه میشود و عرض ارادت و تسلیت به ساحت مقدس حضرت زهرا (س) سر آغاز کنگره ملی ۱۰ هزار شهید آذربایجانشرقی میشود.
شهید روز قدس
در میان خانواده شهدا نشستهام، در کنار مادر مهربان و صبور، خواهر دلداده و فرزندان دردانه شهدا.
با خواهر یک شهید همکلام میشوم که خودش را هانیه فاتح شاملو خواهر شهید رسول فاتح شاملو معرفی کرده و می گوید: برادرم سال ۱۳۶۵ در سن ۱۹ سالگی به عنوان بسیجی داوطلب به جبهه رفت و ۴۵ روز بعد از اعزام به جبهه در عملیات ولفجر ۸ در خط مقدم در روز جهانی قدس شهید شد.
برادرم متولد سال ۱۳۴۶ بود ، با اینکه نه جنگی شده بود و نه کسی از آینده خبر داشت. ولی مادرم هر وقت به او شیر میداد میگفت تو فدایی علی اکبری و آخرش هم این طور شد.
برادرم ۱۰ ساله بود که پدرم فوت کرد مادرم برای او هم مادر بود و هم پدر.
چگونه از شهادت برادرتان باخبر شدید؟ برادرم با پسر عمهام به جبهه رفته بود خبر شهادتش را پسر عمهام به ما اعلام کرد.
روز قدس وقتی خبر شهادتش به ما رسید مادرم گفت من خواب دیده بودم که پسرم در روز قدس شهید می شود.
برادرم در وصیت نامهاش تاکیده کرده راه شهیدان را ادامه دهید، از رهبر اطاعت کنید و بر حفظ حجاب خود مقید باشید.
دلتنگی دخترانه برای بابا
دل بزرگی دارند دختران شهدا، دختری که بابای شهیدش را ندیده تا دلتنگیهایش را واگویه کند. دختری که ناز بابا را ندیده و برایش دلبری نکرده. دختری که هنوز چشم انتظار پدر است و هر وقت شهیدی میآید با دل بیقرار میگوید خدایا کاش این شهید بابای من باشد.
دخترانی هم هستند که بابا را دیدهاند و بعد از شهادتشان دلشان میخواهد یک بار دیگر بابا را ببینند و روی ماهش را ببوسند.
در این کنگره دختری را دیدم که بابای شهیدش را دیده بود برایش ناز و کرشمه آمده بود و تا پنج سالگی راه به راه دلبری کرده بود.
این دختر وقتی اسم بابای شهیدش را میبرد میگوید” من فدای تو بشوم بابای خوبم، بابای من مثل امام حسین( ع) با لب تشنه شهید شده، کاش یک بار دیگر ببینم و روی ماهش را ببوسم.
بابای من در عملیاتی شهید شده که آن عملیات را به صحنه کربلا تشبیه کردهاند. در کربلا امام حسین( ع) و یارانش را محاصره کرده و با لب تشنه شهید کردند و با اسب روی پیکر شهدا تاختند.
در عملیات نصر که به عملیات هویزه مشهور است رزمندگان چون مهمات نداشتند و در محاصره دشمن بودند به طور خیلی دلخراش شهید شدند و جنایتکاران بعثی با تانک از روی شهدا رد شدند.
بازگو کردن چگونگی شهید شدن رزمندگان اسلام در عملیات هویزه برای این دختر بابایی سخت است. اندوه را میتوان در تمام وجودش حس کرد. صدایش میلرزد بریده بریده میگوید تانکهای دشمن از روی پیکر بابای من و سایر شهدا رد شده و آنها را با خاک هویزه یکسان کردهاند.
چقدر سخت این جملهها گفته میشود و چقدر برخی از ما نمک خوردهایم و نمکدان میشکنیم که به خانوادههای شهدا بیحرمتی میکنیم.
چه چیزی میتواند جای خالی پدران شهدا را برای فرزندانشان پرکند؟ چقدر پول میتواند تسکین بخش دردهای دختران شهدا باشد.
صدای سالن زیاد است و او مجبور میشود حرفهایش را بیخ گوشم بگوید تا بشنوم” بابای من برای آزادسازی سوسنگرد رفته بود میدانی چرا حضرت امام ( ره) فرموده بود ” محاصره سوسنگرد باید تا فردا شکسته شود” آخر سقوط و فتح سوسنگرد برای صدام خیلی مهم بود با فتح سوسنگرد شمن مستقیم به خوزستان تسلط پیدا میکرد ولی با این فرمان حضرت امام، رزمندگان لشگر اسلام اجازه ندادند صدام جنایتکار به اهدافش برسد.
همیشه با افتخار از پدرم نام می برم
راستی این همه با هم صحبت کردیم ولی هنوز نام شما را نپرسیدم. من معصومه راسخی هستم دختر شهید پرویز راسخی.
چشم انتظار پدرم هستم
دختر پنج ساله بابایی بودم که پدرم شهید شد. پدرم همرزم خودش را نجات داد ولی خودش شهید شد. پای همرزم پدرم تیر خورده و زخمی بود پدرم او را به عقب میآورد و میرود تا تانک را به جای دیگری منتقل کند تا تانک آسیب نبیند همان لحظه تانک را با خمپاره میزنند و پدرم هم شهید میشود و تاکنون پیکر مطهر پدرم را نیاوردهاند و مفقود الاثر است.
ما دو خواهر هستیم و هر چقدر از دلتنگیهایمان بگویم کم گفتهام. حال ما دختران شهدا را فقط ما خودمان درک میکنیم. دختری میتواند مرا بفهمد که دختر شهید باشد.
همسران شهدا را حمایت کنید
این دختر شهید در ادامه صحبتهایش از همسران شهدا هم حرف میزند. همسرانی که حالا به سن میانسالی رسیده و نیازمند حمایت بیشتر هستند. او میگوید همسران شهدا در حال حاضر درگیر بیماریهای مختلف هستند و شاید هم بیماری ناعلاج.
آنها در نبود همسران خود برای فرزندانشان مادری و پدری کردهاند و بار زندگی را یک تنه بر دوش گرفتهاند و اکنون فرزندانشان ازدواج کرده و حالا تنها شده و نیازمند حمایتهای بیشتری هستند.
متاسفانه اکنون کم توجهی به خانوادههای شهدا بیشتر شده است.
پدران ما سرمایه بزرگ و پرابهت و عظمت ما هستند و ما فرزندان شهدا اجازه نمیدهیم برخی افراد مغرض اقدامات نسنجیدهای انجام دهند. ما به پدران خود افتخار میکنیم و راه شهیدان عزیز خود را ادامه میدهیم تنها خواسته ما از مسوولان و فرماندهان این است که توجه بیشتری به خانواده شهدا داشته باشند.
سکوت محض در سالن
بیانات مقام معظم رهبری در دیدار با دست اندرکاران کنگره ملی شهدای آذربایجان پخش میشود. حالا سالن شهید پورشریفی در سکوت محض است و همه دل دادهاند به دل مراد خود تا فرمایشات ایشان را با جان و دل بشنوند.
دوباره چشم میگردانم تعدادی از مادران و خواهران شهدا چفیه سفیدی از روی چادر به گردن دارند.
مادر یکی از شهدا را میبینم از روی چادر چفیه سفید به گردن دارد و وصیت نامه پسر شهیدش در دستش است.
سریع سه ردیف سکوهای سالن را بالا میروم. از شانس من صندلی کنار او خالی است.
سلام مادر شهید
سلام دخترم خوش آمدی بفرما بشین اینجا خالیه
مادر این وصیت نامه شهیده؟ آره دخترم وصیت نامه پسر شهیدم مقصود باغبانی. مادر خودت را معرفی میکنی؟ اسم خودم سریه محمدعلی پورحامد است.
حالا از شهید عزیزت برایم بگو. مقصود پسر کوچکم بود. دو پسر بزرگتر داشتم که هر دو در جبهه بودند.
نوارهای سخنرانی امام در قوطی کفش
پسر بزرگم محمدعلی است. یک روز دیدم یک قوطی کفش به خانه آورده بود پرسیدم محمد علی کفش خریدی؟ ای مادر پولش کجا بود کفش بخره آن موقع که مثل الان پول نبود.
پس تو قوطی کفش چی بود؟ محمدعلی قوطی کفش را زمین گذاشت و باز کرد دیدم نوارهای حضرت امام خمینی( ره) بود. پسرم این نوارها را گوش میکرد و فعالیتهای انقلابی داشت. درسش را که تمام کرد جنگ شروع شد. در خانواده ما هیچکدام از مردان برای حکومت پهلوی به خدمت سربازی نرفته بودند. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی پسرم محمدعلی ۱۷ ساله بود در کمیته ثبت نام کرد و به سربازی رفت و به جبهه اعزام شد و تا آخر جنگ هم در جبهه بود، در جبهه کارهای مختلفی هم میکرد. از رانندگی تانک تا بردن مهمات و کارهای پشتیبانی.
محمدعلی در جبهه بود که پسر دومم غلامرضای۱۴ ساله در مرکز آموزشی خاصبان دوره نظامی گذراند و راهی جبهه شد، در عملیاتهای مختلف شرکت داشت در جبهه زخمی و شیمیایی شده بود. بعد از اینکه جنگ تمام شد پسرم غلامرضا آرام و قرار نداشت.
وقتی گروه تکفیری داعش آمد برای مبارزه با داعش ۶ سال هم به سوریه رفت و چهار نوبت زخمی شده بود.
اجازه می دادند خودم هم می رفتم
مادر با رفتن سه پسرت به جنگ مخالفت نکردی؟ انگار سووال غیرعادی پرسیده بودم با چنان صلابتی جواب داد که خودم هم انتظار نداشتم.
با رفتن پسرهایم مخالفت کنم اجازه می دادند خودم هم می رفتم.
پسر سومم مقصود ۱۳ ساله بود در مسجد فعالیت می کرد یک روز به خانه آمد و گفت می خواهم به جبهه بروم، از محله کوره باشی اعزام شد. رفته بودیم بدرقه کنیم گفت مادر چرا آمدی اینجا، الان دوستانم شما را می بینند تو را به روح پسرخاله شهیدم برگرد برو خانه. پسرم خیلی باغیرت بود.
فرج پسر خواهرم در سال ۱۳۶۳ دو سال قبل از پسرم مقصود شهید شده بود و مقصود هم در سال ۱۳۶۵ شهید شد.
این مادر شهید با آرامش خاصی حرف می زند، دلم میخواهد ساعتها کنارش بشینم و برایم از پسر شهیدش بگوید. از خوابهایی که دیده، از سفارشهایی که پسرش کرده است.
مادر خواب پسر دردانه ات را هم میبینی ؟ بیاختیار بغلم میکند و صورتم را میبوسد. آره دخترم خوابش را خیلی دیدهام.
پسرم از ۱۰ سالگی به کلاس شنا میرفت. شنا کردن را خیلی دوست داشت. میدونی پسرم در جبهه هم غواص بود. تا میگوید غواص میخواهد برایش لالایی بخواند و من هم با او زمزمی میکنم.
لای لای ای جبهه لرین یورقونی ای خسته جوانلار
لای لای ای آخ دئمییب جان وئریب حسرتده قالانلار
خوش یاتین یاخشی یاتیب سیز یاخشی دونیانی آتیپ سیز
نه گئده نلر کیمی گئتدیز نه قالانلار کیمی قالدیز
گونده مین دفعه قارالدیز
لای لای ای شهد شهادتدن ایچیب کامه چاتانلار
لای لای اروند کنارینده قیزیل قانه باتانلار
خوش یاتین یاخشی یاتیب سیز یاخشی دونیانی آتیپ سیز
پسرم شنا کنان رفت
روزی که شهید شد خواب دیدم کنار رودخانهای ایستادهام، شاید آب رودخانه یا چشمه بود قشنگ یادم است آب روانی بود. دیدم پسرم مقصود از روی این آب شنا کنان رفت.
از خواب بیدار شدم مطمئن شدم پسرم شهید شده. آن روز محله خیلی شلوغ بود نزدیک اذان بود با خودم گفتم امروز خبر شهادتش را میآورند اول نمازم را بخوانم بعد.
برادر شوهرم همان روز آمد و گفت مقصود شهید شده، میگفتند غلامرضا هم شهید شده بعد متوجه شدند غلامرضا شهید نشده است.
خمپاره به پشت سر پسرم خورده و قسمتی از سرش را برده بود.
در مجالس پسرم گریه نمیکردم که دشمن شاد نشوم. افرادی که به مجلس پسرم میآمدند سراغ مادر شهید را میگرفتند وقتی میدیدند من گریه نمیکنم تعجب میکردند.
مات و مبهوت بزرگی دل این مادر شهید شدهام و به او قول داده ام یک روز مفصل بیایم و پای حرفهایش بنشینم. او دل گویههای شنیدنی و جذابی از مادری کردن برای فرزندانش دارد. فرزندانی که با سربند یا زهرا(س) پا به جبهه گذاشتند تا دشمن خیال باطل نکند.
از این مادر باصفای شهید خداحافظی کرده و از او می خواهم برای عاقبت به خیری جوانان دعا کند.
لا به لای حرف هایمان نیم نگاهی هم سخنرانان کنگره میکنم، سردار عباسقلیزاده فرمانده لشگر عاشورا پشت تریبون بوده و از دلاوریهای لشگر عاشورا در هشت سال دفاع مقدس صحبت کرده و به اقدامات و عملکرد مربوط به برگزاری کنگره ملی ۱۰هزار شهید آذربایجان اشاره میکند.
کمی که میگذرد چشمم با نگاه یک مادر شهید گره میخورد. عکس فرزند شهیدش را در دست گرفته. به عکس شهید نگاه می کنم. شهید مقصود پرزور بناب.
وقتی متوجه میشود میخواهم چند سطری درباره فرزند شهیدش بنویسم دعایم میکند و تشکر میکند که به نوبه خودم کاری برای شهدا میکنم.
به رویش لبخند میزنم مادر جان برای همه جوان ها دعا کنید. مادرجان چی دلت میخواهد از پسر شهیدت بنویسم.
مادرجان دلت میخواهد از پسر شهیدت چی بهم بگی بنویسم؟ اول اسمم را بنویس. چشم اینم اسم شما. خانم خدیجه سقای طالبی مادر صبور و مهربان شهید مقصود پرزور بناب.
کمی مکث میکند به نظرم سبک سنگین میکند تا تصمیم بگیرد از کجای قصه زندگی پسرس تعریف کند.” پسرم از پنج سالگی تا ۱۶ سالگی در مسجد بود فعالیت کردن در مسجد را دوست داشت.
روزی که میخواست به جبهه برود از مسجد به خانه آمد و گفت مادر میخواهم به جبهه بروم. گفتم پسرم الان هم در جبهه هستی، جبهه تو هم مسجد است. گفت فعالیت در مسجد تکلیف رفتن به جبهه را از من ساقط نمیکند. اسلام در خطر است. امام گفته باید به جبهه برویم.
گفتم حالا که می روی اعزام اول نرو، صبرکن اعزام بعدی میروی. گفت مادرجان من لیاقت شهادت ندارم. حضرت علی ( ع) در محراب عبادت شهید شد و امام حسین( ع)با ۷۲ نفر از اصحابش در کربلا شهید شدند، خون من از آنها رنگینتر نیست.
به من سفارش کرد هیچ وقت برای من گریه نکن، من برای امام حسین( ع) و علیاکبر قربانی میشوم.
قبل از عملیات به من میگفت مادر میروم امتحان بدهم من هم فکر میکردم امتحان مدرسهاش را میگوید غافل از اینکه میگفت میروم به امتحان الهی.
پسرم در روزی که به دنیا آمد شهید شد
قربان پسرم بشوم پسرم متولد ۱۸ فروردین سال ۱۳۴۸ بود و در ۱۸ فروردین سال ۱۳۶۶ به شهادت رسید.
میگفت مادر دعا میکنم جسد من پیدا نشود نمیخواهم جنارهام حتی یک وجب خاک دنیا را اشغال کند. مادر کاش من می توانستم ۱۰۰ جان داشته باشم و همه آنها را در راه اسلام فدا کنم.
پسرم در عملیات کربلای ۸ شهید شد و پیکر مطهر پسرم ۹ سال بعد از شهادتش آمد.
حرفهای مادر که به اینجا می رسد بغضش میترکد و شانه هایش از شدت اشک میلرزد. مادر مرا ببخش ناراحتت کردم. نه عزیزم. این اشک من از ناراحتی شهادت پسرم نیست. مادرم دیگر دلتنگی پسرم اذیت میکند.
چند دقیقهای میگذرد. با خود فکر می کنم اگر الان پسر شهید این مادر مقابلش بود چطور دلتنگیهایش را تسکین میداد، چطور آرام میگرفت. جوابی برای افکارم ندارم.
کمی دلش آرام میشود” روزی که پسرم شهید شد، محله ما خیلی شلوغ بود بسیجیها به خانه ما میآمدند و میرفتند، هرچه پرسیدم از پسرم خبری دارید گفتند نه بیخبریم.
طی راه ۱۰۰ ساله در یک شب
یک تعاونی در قاری کورپی بود طاقت نیاوردم بلند شدم رفتم آنجا از دوستان پسرم خبر گرفتم و گفتم من همسایه شما هستم از پسرم خبر دارید؟ آنجا به من گفتند آیا خوشحال نیستی که پسرت راه صد ساله را یک شبه پیموده. پسرت شهید شده است.
پس پسرم کو ؟ پسرت مفقودالاثر شده است. بعد از ۹ سال پیکر مطهر پسرم آمد ولی به من نشان ندادند و من برای همیشه دلتنگ پسرم هستم.
دلتنگی، دلتنگی و باز هم دلتنگی
حالا سرلشگر سلامی فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سخنرانی میکند. خبرنگاران و عکاسان خبری را میبینم که تند تند در حال تایپ کردن صحبتهای سرلشگر سلامی هستند و عکاسان خبری هم از زوایای مختلف در حال عکاسی.
رونمایی از ۴۵ جلد کتاب دفاع مقدس
بعد از پایان سخنرانی ایشان از ۴۵ جلد کتاب دفاع مقدس و تمبر یادبود کنگره ملی ۱۰ هرار شهید آذربایجان شرقی رو نمایی شد.
کنگره ملی شهدا با اجرای نمایش ” حماسه نامیرا” ادامه یافت. صدایی بلند در سالن پیچید « من شاه عباس صفوی هستم که ۵۲۲ سال پیش مذهب شیعه ۱۲ امامی را به عنوان مذهب رسمی کشور ایران اعلام کرده و اولین پایتخت شیعه را در تبربز بنا نهادم».
همه حواس جمع و علاقه مند نشسته اند و گروه نمایشی «حماسه نامیرا» با این سرآغاز برگ هایی از تاریخ اسلام و بعد نقش تبریز و آذربایجان در برهه های تاریخی را به نمایش می گذارد پایان بخش این نمایش بازسازی عملیات آزادسازی سوسنگرد و عملیات بدر و خیبر و نقش حماسی و جاودانه لشگر عاشورا در هشت سال دفاع مقدس بود.
نمایش «حماسه نامیرا» به پایان میرسد و گروه سرود دختران و پسران نوجوان سرود حماسی به دو زبان فارسی و ترکی در رثای شهیدان اجرا میکنند.
و سپس دستها و دلها با زیارت سه شهید گمنام که در ابتدا به داخل سالن آورده شده بود متبرک می گردد.