• امروز : جمعه - ۲ آبان - ۱۴۰۴
  • برابر با : Friday - 24 October - 2025
1

درختان پیر میدان ساعت

  • کد خبر : 36230
  • ۰۱ آبان ۱۴۰۴ - ۲۰:۴۵
درختان پیر میدان ساعت
تریبون تبریز: تبریز جان! چند روز پیش، حوالی میدان ساعت قدم می‌زدم. بادی سرد می‌وزید و برگ‌ها مثل نامه‌هایی از گذشته، بر زمین می‌ریختند. آن‌جا، کنار یکی از درختان کهنسال ایستادم — همان‌ها که پوست‌شان ترک خورده و رنگ‌شان مثل خاطره، میان سبز و خاکستری است. نمی‌دانم چند سال است که این‌جا ایستاده‌اند، اما حس می‌کردم این درخت، از من و تو بیشتر از هر کسی، از این شهر می‌داند.

به گزارش تریبون تبریز، میدان ساعت همیشه نشانه‌ی گذر زمان بوده، اما درختانش نشانه‌ی ماندن‌اند. ساعت می‌چرخد و می‌گوید وقت رفتن است، اما درخت، بی‌صدا در خاک می‌ماند و گوش می‌دهد. با خودم فکر کردم شاید این درخت‌ها صدای خیلی چیزها را شنیده‌اند: صدای توپِ روزهای مشروطه، فریاد مردمی که آزادی می‌خواستند، صدای کارگرانی که خسته از کارخانه‌ها بازمی‌گشتند، و خنده‌ی جوانانی که در سایه‌شان وعده‌ی دیدار می‌دادند.
یکی از درخت‌ها را نگاه کردم و خیال کردم دارد چیزی می‌گوید. شاید زمزمه می‌کرد: «من دیدم که شهر بزرگ شد، خیابان‌ها عوض شدند، اما هیچ‌کس دیگر به سایه‌ی ما نگاه نکرد. » راست می‌گفتی تبریز! ما گاهی آن‌قدر در شتابِ زندگی غرق می‌شویم که حتی صدای درختان‌مان را هم نمی‌شنویم.
یادم آمد بچه که بودم، پدرم می‌گفت تبریز شهرِ درختان صبور است. می‌گفت اینجا هر شاخه، داستانی در دل دارد. حالا که نگاه می‌کنم، می‌فهمم حق با او بود. این درختان، حافظه‌ی شهرند؛ حافظه‌ای که در برگ و تنه نهفته است، نه در کتاب و لوح. اگر روزی یکی‌شان بیفتد، بخشی از تاریخ فرو می‌ریزد.
درختان میدان ساعت فقط سایه نمی‌دهند، پناه می‌دهند. به رهگذران خسته، به عاشقانی که برای خداحافظی پناه می‌جویند، و به مردمان سالخورده‌ای که هنوز دل‌شان می‌خواهد کسی برایشان گوش باشد. شاید همان‌طور که مردم این شهر سال‌هاست دل‌شان می‌خواهد شنیده شوند، این درخت‌ها هم از تنهاییِ خود رنج می‌برند.
وقتی برگ‌ها زیر پایم خرد می‌شدند، حس کردم هر صدا، یادآور فصلی از زندگی توست، تبریز جان! و با خودم گفتم، تا وقتی این درختان پابرجایند، تو هنوز جوانی. هنوز نفسی در ریشه‌هایت می‌جوشد.
باد که دوباره وزید، برگ کوچکی روی کف دستم نشست؛ شاید یادداشتی از گذشته بود، شاید سلامی از خودت. با لبخند به آن نگاه کردم و با خود گفتم: تا وقتی این درختان هستند، تو هنوز زنده‌ای، تبریزِ جانِ من.

لینک کوتاه : https://tribunetabriz.ir/?p=36230

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.