• امروز : چهارشنبه - ۹ آبان - ۱۴۰۳
  • برابر با : Wednesday - 30 October - 2024
5

دانشگاه کودکان کار با بچه‌های مسلط به زبان انگلیسی و روسی

  • کد خبر : 3034
  • ۱۰ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۷:۰۹
تریبون تبریز:امروز شاید خیلی‌ها چشم‌شان به عکس و فیلم‌های حرم رضوی و دل‌شان لک زده در هوای آقا باشد، اما عیبی ندارد در عوض به خانه‌ای در میان ازدحام جمعیت تبریز سر خواهیم زد که صاحب‌خانه‌اش خادم شاه طوس و خادم کودکانی از نوع کار و بی‌سرپرست هستند.

در دِل شهر تبریز، خانه‌ای است لبریز از بوی خدا؛ بویی که از همان درب ورودی‌اش تو را به آغوش می‌کشد و مستانه می‌کشاندت به داخل. خانه‌ای که قصه‌ها دارد برای گفتن که هر کدام‌شان کیلو کیلو دلت را هوایی خواهد کرد؛ خانه‌ای که قهرمان قصه‌اش عاشق‌نوازی کرده و مانده است تا آخرِ قصه.

عقربه‌های ساعت روی ۸ از هشتم خردادماه؛ دو روزی مانده به ولادت آقای مهربان‌مان و دل‌ها عین کفترهای حرم جلد شده‌اند که پَر بزنند برای آقا جان و ای کاش‌هایی که از دلت سرازیر می‌شود که کاشکی الان در حرم‌ات بودیم! خُب چه می‌شود کرد، حتما قسمت نبود اما به جایش می‌خواهم به این خانه پُرقصه‌ای بروم که برگ سبزی است، تحفه درویش دلداده در حسرت حرم! خانه‌ای که صاحب خانه‌اش خود خادم سلطان طوس است.

این خانه در شلوغ‌ترین و لاکچری‌ترین خیابان تبریز قرار دارد که روزانه هزاران هزار آدم از کنارش رد می‌شود، بی‌آنکه متوجه این شوند که این خانه کجاست و پشت دَرِ این خانه چه چیزی می‌گذرد. من هم نمی‌دانم از سرِ چه کار نیکی و دعای خیری افتاده قرعه روایت به نامم.

از حیاط بزرگ و بهاری‌اش رد شده و به یک درب شیشه‌ای بزرگ می‌رسم؛  خانمی پشت میز نشسته و کمی آن طرف‌تر هم اتاق شیشه‌ای دیگر قرار دارد که رویش نوشته: “پذیرش”.

گردن کج کردم و وارد شدم؛ خانم! من خبرنگار هستم و اجازه ورود برای این خانه را از مسوول اینجا گرفتم؛ با لبخند گفت: بله، اطلاع دارم، شما همین جا باشید تا من بیام.

تا آن خانم بیاید سری چرخانده و به دور و اطراف نگاهی انداختم! به این فکر می‌کردم که اینجا اصلا جای کوچکی نیست، از بس که در داشت. کنار چارچوب در ایستاده بودم که صدایی از پشت سر به گوش رسید؛ صاحب‌خانه به همراه تعدادی دیگر از اعضای این خانه بود.

اصلا باورم نمی‌شد بابای این خانه اینقدر جوان باشد، آخر به من گفته بودند که او چند عروس و نوه دارد ولی این پدری که من می‌دیدم به زور ۴۰ ساله می‌شد.

از خادمی شاهِ خراسان تا خادمی کودکان بی‌سرپرست تبریز

رامین نوابی، رئیس کانون مراکز نگهداری کودکان بی‌سرپرست و مرکز ساماندهی شبانه روزی کودکان کار استان آذربایجان‌شرقی (فرزندان رحمت) و یا به زبان خود بچه‌ها، بابا رامین است.

آقای نوابی همان اول اصرار دارد تا اسمی از فرزندان رحمت نیاوریم و بیشتر به جنبه فرهنگی موضوع یعنی کودکان کار و آسیب‌هایی که در آینده تحمیل جامعه خواهد شد اشاره کنیم و بعد هم پیشنهاد می‌دهد تا گشتی در خانه فرزندان رحمت بزنیم.

۷۴۵ کودک کاری که پایان قشنگی داشتند

کفش‌هایمان را درآورده و وارد اولین سالن شدیم، که به گفته بابای خانه، ایجا سالن برگزاری جشن‌ها و تولدها و مراسمات است و البته بازی‌های تراکتور را هم از ویدیوپروژکتور در اینجا پخش می‌کنند که حال و هوایش کمی از استادیوم یادگار امام(ره) ندارد.

 آقای نوابی کمی جلوتر حرکت کرده و دونه به دونه اتاق‌های کنار سالن بزرگ را توضیح می‌داد: «در هر شبانه‌روزی که باشد، کودک یا نوجوان و جوان را ما تحویل می‌گیریم و تا تکمیل پرونده در اتاق پذیرش قرار می‌گیرد و بعد وارد این سالن می‌شود».

بابای خانه در اتاق معاینات را پزشکی را باز کرد، اتاقی تمیز و مجهز به رنگ آبی آسمان: « فرد پذیرش شده در این جا توسط پزشک مستقر معاینات اولیه خود را می‌گذارند و بعد به اتاق بغلی برای درمان روانشناسی می‌رود و سپس به مدت چند روز در اتاق قرنطینه می‌ماند».

هاج و واج به همه جای این خانه نگاه می‌کردم، اینجا عین سریال‌های خارجی است که همه چی روی نظم و نظام است! به سالن دیگری می‌رویم؛ یک سالن بزرگ و طولانی که سمت راست اتاق‌های خواب شیک با رنگ‌ دیوارهای سِت با روتختی‌های بچه‌ها و سمت چپ سالن هم اتاق قرنطینه که انصافا شیک‌تر از همه اتاق‌ها هم بود.

چند کودک روی مبل نشسته و داشتند نقاشی می‌کردند، آقای نوابی به بچه‌ها اشاره کرد: « این بخش مخصوص کودکان کار است، این بخش هیچ ارتباطی با بخش‌های دیگر ندارد و این کودکان بعد از گذراندن روند اداری و قضایی خود و انجام معاینات به مدت ۲۰ روز در اینجا می‌مانند و سپس تعیین تکلیف می‌شوند».

گفتم منظورتان از تعیین تکلیف چیه؟ آقای نوابی بدون مکث به سمت اتاق  مددکاری رفت: در حال حاضر ۷۴۵ کودک ساماندهی شده است و دیگر در خیابان نیستند؛ انصافا چه لذتی بیشتر از این برای من؟ یعنی ۷۴۵ کودک را در خیابان نمی‌بینیم، این هم بدان معنا نیست که ۷۴۵ کودک به سرنوشتی ناگوار دچار شه باشند! اصلا. بلکه هر کدام‌شان به نحوی یک پایان شاد داشتند. مثلا خانواده‌ای توانمند شده یا کودکی به سرپرستی واگذار شده است و یا در همین جا مانده و شده فرزند بابا رامین‌شان.

بابا رامین یکی از پرونده‌های روی میز را برداشت: «ببینید، سه نوع کودک کار داریم؛ یک نوع کودک به خاطر طلاق خانواده و یا اعتیاد خانواده بر حسب نیاز و اجبار والدین، نوع دیگر به صورت تشکیلات باندی یا به اصلاح باند شکیب(نام در یک سریال) و نوع سوم هم کودکانی هستند که واقعا خود و خانواده‌اش نیازمند هستند؛ این واحد مددکاری کودکانی که از سر نیاز خانواده کار می‌کند را با جان و دل کمک می‌کند تا آنها را توانمند سازد».

آقای نوابی نفس عمیقی کشید: «آنقدر کِیف می‌کنیم وقتی یک خانواده نیازمندی را در اینجا توانمند می‌کنیم تا بتواند با کودک خود از نو شروع کنند ولی این دفعه قوی‌تر؛ مثلا برای اینکه خانواده نیازمند بتواند خود توانمند شود، مهارت ساخت تابلوهای مسی را در اینجا یاد گرفتند و در حال حاضر هر روز سفارشات ما را در خانه خودشان انجام می‌دهند و پول‌شان را دریافت می‌کند و تا مادامی که توانمند هم نشده‌اند هر ماه تمامی اقلام مورد نیاز یک خانواده، پوشاک مورد نیاز برای‌شان ارسال می‌شود.».

پرونده‌ای دیگر را در دست گرفت: «این پرونده را می‌بینید! جز به جز مسائل این کودک کار در پرونده درج شده است؛ از تاریخ تشکیل پرونده تا انجام کارهای روانشناسی و مددکاری و تشخیص اینکه جزو کدام دسته از کودکان کار هستند. اگر جزو دسته اول باشند که بنابه به طلاق و اعتیاد خانواده به کار روی آوردند در بار اول با اخذ تعهد و در بار دوم با انجام مراحل قانونی به سرپرستی گرفته می‌شود».

اتاق مددکاری پُر بود از پرونده‌هایی به نام کودکان که هر کدام‌شان روایتی دارند برای خود! اما پایان قصه‌شان مثل طعم بستنی وانیلی تازه شده است.

از اتاق مددکاری خارج شدیم و به انتهای سالن یعنی آشپزخانه و سالن غذاخوری رفتیم؛ به گفته پدر فرزندان رحمت، هر کدام از بخش‌ها رستوران، استراحتگاه، کتابخانه مجازی، سالن ورزشی و مددکاری مستقل خودش را دارد و بخش‌ها قاطی هم نیستند.

کودکان کار فقط کودک دستمال کاغذی فروش و یا صافکار و مکانیک نیست

به قیافه بچه‌ها خیره شدم، بچه‌های ریزنقشی که هنوز آنقدر آدم بزرگ نشده‌اند که در ازدحام و شلوغی خیابان دست‌شان را رها کنی! بچه‌هایی که از همان اول، آدم بزرگ معرفی می‌شوند تا بنشینند کنج پیاده‌رو و به جای شمردن الف ب پ؛ اسکناس‌های دو و پنج و ۱۰ تومنی بشمارند.

با قیافه بغ کرده‌ای گفتم، اصلا به هر دلیلی که باشد این کودک نباید جز شادی و دغدغه مشق و درس ریاضی و کاردستی برای مدرسه به چیز دیگری فکر کند؛ نه اینکه وسط چهارراه دستمال کاغذی بفروشد! آقای نوابی با سر حرف‌هایم را تائید کرد: «دقیقا موضوع همین است ولی به یک مساله‌ای هم اشاره کنم و آن این است که کودک دستمال فروش جزئی‌ترین در بین کودکان کار است و صرفا نباید کودک کار را به هر کودکی که بیشتر جلوی چشم جامعه اتلاق کنیم بلکه موضوع فراتر از این حرف‌هاست و اگر کاری نشود قطعا در همین سال‌های آتی بمب بزرگی در جامعه از این موضوع منفجر خواهد شد».

یعنی چجور بمبی؟ با قاطعیت گفت: «بمبی به نام مافیاهایی مثل شکیب که برای خودشان کسب و کار بزرگی رقم زدند، بمبی مثل کودکانی که هر روز سه میلیون تومان درآمد دارند و خانواده‌ها هم هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی از این درآمد نخواهند گذشت و بمبی مثل کودکان معتاد.

کودکان کاری با درآمد سه میلیونی

چشم‌هام از این حرف‌ها گرد شد! هان؟ درآمد سه میلیونی؟ آقای نوابی بدون هیچ مکثی گفت: بله، شاید هم بیشتر! مطمئن باشید با هر خرید از این کودکان نه تنها به آنها کمک نمی‌کنیم بلکه زندگی و آینده آنها و جامعه را با خطر مواجه می‌کنیم و اگر فردا روزی یک نفر جلوی‌مان را گرفت و دستبند و انگشتر را از دست خودمان یا خانواده‌ام درآورد به خاطر این است که قبلا به فکر پیشگیری از ریشه این موضوع نبودیم.

لابلای توضیحات آقای نوابی، هر از گاهی کودکی به طرفش می‌آمدند و یک چیزهایی در گوش هم می‌گفتند و آخرش هم با خنده و چشم و ای بابا تمام می‌شد! گاها هم آقای نوابی یکی از کارکنان را صدا می‌زد و نتیجه کارهای سپرده شده، مثل تشک‌های سفارشی برای تخت بچه‌ها، تکمیل باشگاه ورزشی بچه‌ها و … را جویا می‌شد.

این وسط بابای همه بچه‌های رحمت هر از گاهی هم گوشی را خود چک کرده و چند ثانیه‌ای زوم می‌شد به گوشی در دست‌اش! آقای نوابی اگر کاری دارید، بماند برای بعد؟ گوشی را در جیب‌اش قرار داد: نه بابا! همه جای این مرکز مجهز به دوربین است و من هر لحظه تا بچه‌ها را چک نکنم، دلم آرام نمی‌گیرد.

از جهان مرکز نگهداری کودکان خیابانی خارج شدیم؛ مرکزی که باید از نزدیک دید که چطور پشت هر دَرَش مهربانی نشسته است برای مهربانی. مرکزی که در هر ساعت از شبانه‌روز باز است و برای کنترل جمعیت کودکان کار اطلس بزرگی تدوین کرده است و همین الانِ الان خبر دارد که چند تا کودک کار در خیابان‌های سطح شهر و استان وجود دارد؛ این مرکز اولین مرکز شبانه‌روزی ساماندهی کودکان کار و خیابانی استان است و به گفته مسوولان هم یک مرکز نمونه در کشور است.

چرخی در سالن زدم، اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که قرار است با چنین مجموعه شیک و منظمی روبرو شوم؛ یعنی خودم را آماده کرده بودم برای یک گزارش پُر از آه و ناله که از غم چشم‌های کودکان حرف خواهد زد ولی اینجا جایی است که خودت هم علاقمند می‌شوی تا به فرزندخواندگی قبولت کنند از بس که امکانات و شرایط فراهمی داشت.

به یکی از مربیان خانم گفتم، چه می‌شود، من را هم همینجا به سرپرستی قبول کنید و بتوانم از این امکانات تفریحی و رفاهی استفاده کنم! سرش را نزدیکتر آورد: قدم‌تان روی چشم؛ حق دارید واقعا اینجا همه چیز خیلی بیشتر از استاندارد برای یک کودک فراهم است، درسته که اینجا تلاش می‌کنیم تا بچه به دامان خانواده‌اش برگردد ولی اگر برنگشت هم زندگی‌اش نابود نمی‌شود بلکه قطعا به یک فرد تاثیرگذار و شاخص در اجتماع تبدیل می‌شود.

آقای نوابی کمی جلوتر از بقیه و به حالت دو می‌رفت تا به مرکز دیگر تو در تو فرزندان رحمت برویم و در این میان اشاره دارد که درب همه مراکز جدا هستند و هیچ کدام از بخش‌ها نمی‌توانند به صورت داخلی به بخش دیگر بیایند ولی الان به خاطر راحتی تردد از کارکنان مجموعه خواستم تا درب اضطراری را باز کنند.

از درب کوچکی وارد دنیای دیگر می‌شویم؛ آقای نوابی قبل از ورود به این بخش مدام می‌گفت که قرار است سکانس‌های عاشقانه‌ای را ببینم! نمی‌دانستم منظورشان چیست ولی همین که پای‌مان را داخل گذاشتیم با انبوهی از بچه‌ها روبرو شدیم که از سر و کول آقا نوابی بالا می‌رفتند و بابا! بابا! صدایش می‌زدند.

روی دیوار قاب عکسی‌هایی از بچه‌ها بود؛ اینجا همه امکانات برای تفریحات سالم یک کودک فراهم است. یکی فوتبال دستی می‌زند، یکی پینگ پونگ بازی می‌کند و عده‌ای هم پا به توپ شده و داشتند و تمرین پنالتی می‌کردند.

آن طرف هم بچه‌هایی نشسته و تابلوهای نقاشی می‌کشیدند که اگر با چشم خودم نمی‌دیدم باورم نمی‌شد که اینها توسط کودکان کار و یا بی‌سرپرست و بدسرپرست کشیده شده است.

کودکان کار و بی‌سرپرست طراح لوگو و خطاط و نقاش

با دهانی باز ناشی از تعجب به همه جا نگاه می‌کردم! آقای نوابی، این نقاشی‌ها را بچه‌ها می‌کشند؟ با صدای بلندی خندید: اینها که چیزی نیست ما از این مسائل دیگر رد شده‌ایم و کشیدن چنین تابلوها دیگر برایمان عادی است.

با دست به تابلوی خطاطی شده معرق اشاره کرد: به نظرتان اینها کار کی هست؟ راهنمایی می‌کنم! همین جا زندگی می‌کنند. باورش سخت بود، تابلوهای معرق مسی ماهرانه که توسط خود بچه‌ها درست شده بود.

آقای نوابی دوباره به حرف‌هایش ادامه داد: آنجا سالن گیم ما هست که دکوراسیون داخلی آن را عین یک اتاق حرفه‌ای هکر و بازی درست کردیم! ساخت این سالن یک پشتوانه تحقیقاتی دارد زیرا طبق روانشناسی انجام گرفته از این بچه‌ها، اینها اکثرا درآمد خود را در گیم‌نت‌ها هزینه می‌کردند و به این بازی‌ها علاقه داشتند از این‌رو ما هم همین مجموعه گیم نت را در این درست کردیم و بچه‌ها همه گیم‌های ایرانیزه را در این جا بازی می‌کنند ولی در کنار آن یک معلم از فنی حرفه‌ای آوردیم که در کنار گیم به بچه‌ها فتوشاپ، طراحی لوگو آموزش بدهد و در آخر سر هم یک مدرک فنی و حرفه‌ای به دست می‌آوردند.

روی یکی از اتاق‌ها تابلوی واحد فنی و حرفه‌ای نوشته بود، به همراه آقای نوابی و برخی از کارکنان وارد این اتاق شدیم:« قبلا بچه‌ها را برای مهارت آموزی به واحدهای فنی و حرفه‌ای می‌بردیم ولی بعد گفتیم، چه کاریه؟ واحد فنی و حرفه‌ای را اینجا بیاوریم و الان این واحد در موسسه مستقر شده است و بچه‌ها همه چیز آموزش می‌بینند.

دکتر مهندس‌های دیروز کودک کار و بی‌سرپرست فرزندان رحمت

چند نفری از مربیان پیش آقای نوابی آمدند و در مورد یکسری چیزها با هم صحبت کردند؛ گفتم آقای نوابی انصافا کادری هم که برداشتید همگی جوان هستند و فکر کنم دهه هفتادی و هشتادی باشند؟ سرش را به طرف من چرخاند: اینجا همه‌مان از یک خانواده هستیم، مربیان و کادر و دکترهای روانشناس و پزشکان ما همه جزو بچه‌هایی هستند که زمانی اینجا خانه‌شان بود و الان برای خودشان کاره‌ای شده‌اند ولی همچنان دست از سر این مرکز برنمی‌دارند.

بابای ۴۰ ساله با  ۶۵ بچه، ۴عروس و ۳ نوه

حالا  آقای نوابی خودتان چند تا بچه دارید؟ بدون مکث گفت: ۶۵ تا! دوباره پرسیدم نه منظورم در اصل خودتان چند تا فرزند دارید؟ دوباره همان جواب را داد: ۶۵ تا بچه دارم که نفسم بنده به نفس‌شان، ۴ تا عروس و ۳ تا نوه دارم که با اینکه ازدواج کردند ولی اینجا عین خانه پدری آنها است، اصلا همه بچه‌هام که الان بزرگ شدند و خودشان زندگی مستقل دارند اینجا را عین خانه پدری خودشان می‌دانند. ولی خُب به احترام شما ۲ بچه دارم، همسرم هم مدیر همین بخش است و بیشتر از من عاشق بچه‌هاست و اگر بخواهید همسر من را اذیت کنید فقط کافیست یک ساعت از اینجا دورش نگه دارید؛ دو تا پسرم هم بین همین بچه‌ها بودند که فکر کنم اصلا متوجه نشدید که کدام‌ها هستند.

؟What’s Your Favorite Color

این بخش از بچه‌ها بیشتر از بخش موقت نگهداری کودکان کار با آقای نوابی صمیمی هستند، مدام از سر و کول او بالا می‌رفتند و بابا و بابا می‌کردند و هر از گاهی هم درگوشی‌ها پدرانه فرزندانه را می‌دیدم.

یاد حرف‌های آقا جان خدا بیامرزم افتادم که می‌گفت، بچه دوز و کلک و فیلم بازی کردن حالیش نیست، زود حس رو از طرف می‌گیره که واقعیه یا مصنوعی؛ این بچه‌ها هم زود گرفته بودند حس پدرانه را از بابا رامین.

خیره شدم به این سکانس عاشقانه پدر و فرزندی که در این حین یک نفر از پشت چادرم را کشید و با صدای بلندتری گفت: ” وات ایز یور فویوریت کالیر” (رنگ مورد علاقه شما چیه؟) سرم را چرخاندم و دیدم یکی از بچه‌هاست که با چشم‌های درشت و پر از مژه نگاهم میکند؛ بولو (آبی)! اَند یو؟ لبخندی بر لبانش نشست: “رِد اَند قیرین” (قرمز و سبز

بچه‌های کار و بی‌سرپرست مسلط به زبان انگلیسی و روسی

دوباره با تعجب پرسیدم تو چقدر خوب انگلیسی حرف می‌زنی! از کجا یاد گرفتی؟ ‌خندید و چال لپ‌هایش حسابی گود انداخت: «بابا برایمان معلم خصوصی گرفته است تا انگلیسی حرف بزنیم».

آره؟ آقای نوابی بچه‌ها معلم خصوصی برای یادگیری زبان دارند؟ کج لبخندش زیاد شد: «همگی مسلط به زبان انگلیسی هستند و مدتی هم هست که دارند زبان روسی یاد می‌گیرند و البته زبان سوم هم قرار است از تابستان شروع شود. البته معلم قرآن هم دارند و همگی حفظ و قرائت قرآن می‌کنند.»

سالن صخره‌نوردی فرزندان رحمت

به همراه بابا رامین به یک سالنی می‌رویم که چند روز دیگر قرار است مورد بهره‌برداری قرار بگیرد! سالن صخره‌نوردی.

به آقای نوابی گفتم، چه خبرتونه! این همه امکانات برای یک بچه نرمال در جامعه هم وجود ندارد. دست‌های خود را به هم قفل کرد: من الان هر چقدر از عشق به بچه‌ها بگویم و شما بنویسد باز هم شاید نتوان آن را کامل درک کرد! من عاشق تک به تک این بچه‌ها هستم، من دلم می‌رود برای یک لبخندشان. خود خداوند فرموده است که یتیم ۱۰ برابر از من ارجحیت دارد؛ این یعنی چی؟ یعنی اینکه خدا معشوقه‌هایش را دست ما می‌سپرد، من عاشق هستم عاشق معشوقه‌های خدا. حال دلم آنقدری خوب است که این حال خوب را شاید پروردگار به کمتر کسی در این دنیا هدیه کند؛ پس وقتی کسی به این مرکز آمد به ما نگوید خدا اجر بدهد! چه اجری دیگر بیشتر از این؟

گیج حرف‌ها و عاشقانه‌های آقای نوابی به بچه‌ها بودم! آقای نوابی متوجه این گیج شدن‌هایم شده بود و با لبخندی می‌گفت اینجا اینقدر سوژه و قصه و اتفاق وجود دارد که چند ماه باید هر روز اینجا بیایی تا بلکه عادت کنی.

وقت ناهار شده بود، کاغذ و قلمم را داخل کیف گذاشتم تا با این خانه آرام وسط هیاهوی شهری خداحافظی کنم؛ گفتند ناهار را بمان پیش بچه‌ها و همه با هم ناهار بخوریم! بدون هیچ تردیدی قبول کردم تا بلکه کمی بیشتر پیش بچه‌ها باشم، ناهاری که تبرکی بود عین غذای حرم امام رضا(ع).

*پاورقی: این روایت ادامه داد. (مصاحبه با آقای رامین نوابی به صورت جداگانه انجام گرفته است و در آن نحوه تشکیل موسسه خیریه فرزندان رحمت و منبع درآمدی این موسسه که هیچ جا قبض و شماره حساب ندارد، به صورت کامل توضیح داده خواهد شد)*.

).

لینک کوتاه : https://tribunetabriz.ir/?p=3034

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.