به گزارش تریبون تبریز روایت فداکاریهای بانوان امدادگر در هشت سال دفاع مقدس از آن دست روایتهایی است که هیچ وقت رنگ کهنه گی به خود نمیگیرد.
در ادامه سلسله نشست های روایت دفاع بسیج رسانه خواهران این بار میزبان یکی از بانوان امدادگر سالهای حماسه بودند.
خانم فاطمه پوردرمان دختر دانش آموز دهه ۱۳۵۰ بود و حالا یکی از فعالان فرهنگی شهر تبریز است که دعوت ما را پذیرفت و به شیوایی از روزهایی برایمان گفت که داوطلبانه در کنار رزمندگان بود و به همراه دوستانش آنها را یاری میکرد.
زنان گنجینههای پنهان دفاع مقدس
در اواخر دهه ۵۰ و همزمان با پیروزی انقلاب، هیاهو و غوغای احزاب و گروههای مختلف در دبیرستانها و دانشگاهها مانند مجاهدین، چریکهای فدایی و … برای عضوگیری به چند گروه تقسیم شده بودند و فاطمه پوردرمان دانش آموز دبیرستان مدرسه عفتیه تبریز بود و از بین این همه گروه و حزب در انجمن اسلامی دانش آموزی مدرسه ثبت نام میکند.” با دوستانم در انجمن اسلامی روزنامه دیواری درست کرده و در نماز جماعت مدرسه شرکت میکردیم، با کارهای فرهنگی مشغول بودیم و علاوه بر آن لباسهای نو را جمع کرده و به خانوادههای نیازمند هدیه میکردیم، من به این نوع کارها خیلی علاقه داشتم”
یادم است در مدرسه اختلافات اعتقادی و مذهبی بین گروهها زیاد شده بود حتی اعضای مجاهدین با خودشان قرص سیانور داشتند اگر روزی شناخته و دستگیرشدند قرص سیانور بخورند.
هر چند شنیده میشد در مرزها درگیریهایی وجود دارد ولی آغاز جنگ به صورت رسمی اعلام نشده بود تا اینکه در آخرین روز شهریور سال ۱۳۵۹ با بمباران شهرهای مختلف به صورت علنی دشمنی صدام با کشورمان اعلام و جنگ تحمیلی آغاز شد.
با شروع جنگ همه متحد و یکصدا برای دفاع در برابر تجاوز بعثی به صحنه آمدند حتی دختران دبیرستانی نیز به سهم خود خواستند ایفاگر نقش باشند و هر کاری می توانند بکنند.
امدادگری، پرستاری، خیاطی، بافتنی، شستن لباسهای رزمندگان، بستهبندی و تدارکات و پشتیبانی جبههها از جمله اقداماتی بانوان در آن سالها بود.
خانم پوردرمان هم با شنیدن آژیر قرمز جنگ به صرافت افتاد تا با شرکت در کلاسهای آموزشی امداد و نجات هر چه که در توان دارند کمک کنند ” با شروع جنگ من و تعدادی از دوستانم خانم وطن دوست، مختاری، اسدزاده، هاشمی، حیدرنیا و خانم لشگری داوطلب شدیم تا کمکهای اولیه را یاد بگیریم.
بعد از آموزش کمکهای اولیه و امدادگری در دو جلسه نیز طرز کار با اسلحه کلاشینکف و کلت را آموزش دیدیم. از سوی سپاه فراخوانی اعلام شد مبنی بر اینکه خواهرانی که با کمکهای اولیه آشنایی دارند به صورت داوطلبانه در بیمارستان امام خمینی ( ره) و سینا به رزمندگان کمک کنند.”
وقتی در بیمارستان کنار دکتر و پرستار بودم مجروحان زیادی از مناطق جنگی برای مداوا به تبریز میآوردند.
مظلومیت و فریادهای رزمندگان هیچ وقت از یادم نمیرود رزمندهای که دچار موج گرفتگی شده بود مدام فریاد میزد یا علی.
طلبه جوانی در اثر اصابت خمپاره یک پایش قطع شده بود در بیمارستان سینا تبریز بستری بود با پدرش تماس گرفتند که چون بدنش عفونت کرده و حالش وخیم است اجازه دهند که پای دیگرش نیز قطع شود و پدر هم اجازه داد با صوت بسیار زیبایی قرآن میخواند.
روز بعد رزمنده دیگری را به بیمارستان آوردند که مدام میگفت میخواهم زودتر حالم خوب شده و دوباره به جبهه برگردم.
در بیمارستان سینا بودم رزمنده مجروحی را آوردند که در اثر اصابت خمپاره اصلا صورتش مشخص و معلوم نبود، به این رزمنده فقط یک ماه با نی آبمیوه دادم تا کمی حالش بهتر شد. بعد از یک ماه تشکر کرد و دوباره به جبهه رفت.
رزمندگان زیادی بودند که چندین بار بعد از بهبودی نسبی دوباره به جبهه میرفتند و مجروح و زخمی برمیگشتند یا اینکه شهید میشدند.
بعد از اینکه مدتی در این دو بیمارستان کمک حال پرستاران و پزشکان بودیم فراخوان اعزام به مناطق عملیاتی اعلام شد من و چند نفر از دوستانم این بار برای رفتن به مناطق عملیاتی اعلام آمادگی کردیم.
برای پدرم که نسبت به دخترهایش حساس بود اینکه دخترش در کجا می خواهد بماند و آنجا چکار می کند سخت بود به رفتن به مناطق عملیاتی رضایت دهد ولی همیشه در جریان کارها و برنامههایم قرار داشت که در زمینه امدادگری به تیم پزشکی و پرستاری کمک می کنم.
وقتی به مدیر مدرسه اعلام کردم میخواهم به مناطق عملیاتی بروم گفت باید پدرت رضایت نامه را امضاء کند. صبح پدرم را از خواب بیدار کردم تا برگه رضایتنامه را امضاء کند بعد پدر و مادرم به راه آهن آمده و ما را بدرقه کردند.
حدیث حماسه فرشتگان
از تبریز به اهواز رفتیم، ما را به ورزشگاهی در اهواز بردند، سالن ورزشگاه پر از تخت بستری بود. وقتی اوضاع را بررسی کردیم وضعیت از آمادگی همه جانبه خبر می داد. با دوستانم رفتیم از باجه تلفن عمومی به خانه زنگ بزنیم که ما رسیدیم، دیدم محوطه بازار و خیابان های اهواز پر از رزمندههایی بود که لباس نظامی پوشیده بودند. آنها نیز در صف تلفن ایستاده بودند.
در تقسیم بندی جدید ما را به دانشکده کشاورزی دانشگاه جندی شاپوراهواز اعزام کردند. خواهران امدادگری از شهرهای قم، اصفهان، شیراز، تهران و چند شهر دیگر آمده بودند. سالن دانشکده کشاورزی نیز پر از تخت بیمارستانی بود. ولی تا آن لحظه هیچ حرفی نزده بودند که ممکن است بمباران هوایی شود.
به ما خانمهای امدادگر هم یک اتاق داده بودند که دو عدد میز داشت تا هر وقت خواستیم استراحت کنیم آنجا باشیم. ناگهان حمله و بمباران هوایی شروع شد. همه چیز بهم ریخت، همه جا آوار شد، صدای آژیر، وضعیت قرمز، گریههای کودکان وضعیت بسیار جزر آوری را به وجود آورد.
همه جا پر از محروح و شهید شد. مجروحان را با آمبولانس به سالن ورزشگاه و دانشگاه میآوردند. صندلیهای آمبولانس را درآورده و کف آن برانکارد گذاشته بودند و مجروحین را سریعتر به مراکزی که تعیین کرده بودند میآوردند.
همان رزمندههایی که در صف تلفن در بازار بودند مجروح شده و به سالن دانشگاه آورده بودند. تمام تختها پر از مجروح شده بود.
خواهران پرستاری از تهران آمده بودند امدادگری کرده و به خوبی به مجروحین رسیدگی میکردند. خیلی مخلصانه و عاشقانه خدمت میکردند و به رعایت اصول اسلامی خیلی مقید بودند.
در روزهای اول ما لباسهای رزمندگان را میشستیم، خانم کاویانی یکی از خانمهای امدادگری بود که در کنار من لباس رزمندگان و شهدا را می شست و موقع کار کردن و شستن ملافه و لباسها، آستین مانتواش را بالا نمیزد تا مبادا بخشی از مچ دستش دیده شود و همانطور با آستینهای خیس به شستن ادامه میداد من آستین لباسم را بالا میکشیدم و او به من تذکر میداد آستین لباست را بالا نزن.
حماسه لشکر فرشتگان
این بانوی امدادگر وقتی به آن روزها فکر می کند اخلاص و صفای باطن رزمندهها و ملت ایران را مدام در صحبتهای خود تکرار کرده و ادامه میدهد: بعد از مدتی دوباره ما را تقسیم کردند و محل جدید آشپزخانه اعلام شد.
واحد تدارکات از پشت جبهه آب، غذا، کره، مربا و خیلی خوراک دیگر میآوردند و ما آنها را کشیده و در بین رزمندگان تقسیم میکردیم.
بیشتر وقتها در حال شستن ظرف بودیم که معمولا تا ساعت دو بامداد طول می کشید، خستگی را احساس نمیکردیم، معنویت خاصی در فضا وجود داشت. سرودهای حماسی آقای آهنگران از رادیو و تلویزیون پخش میشد و همخوانی میکردیم.
رزمندگانی که مجروحیت زیادی داشتند برای مداوا به شهرهای بزرگ اعزام میشدند و تعدادی از رزمندگان هم سرپایی مداوا میشدند. من و دوستانم یک ماه در اهواز بودیم.
روزی که خبر آزادی خرمشهر اعلام شد من در کنار رزمندگان مجروح بودم. رزمندگان در حالی که اشک شوق میریختند از تختها پایین آمده و سجده شکر میکردند، جشن گرفته و شیرینی پخش میکردند. همدیگر را در آغوش میگرفتند.
دیدار حضرت امام
تا اینکه یک ماه از حضور ما در اهواز گذشت به ما اعلام کردند که با هواپیمایی که مجروحین را به بیمارستانها منتقل میکنند ما را هم به تهران برده و به دیدار حضرت امام خمینی ( ره) میبرند. از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدیم. از طرف سپاه به دیدار حضرت امام رفتیم و بعد به تبریز برگشتیم.
خانم پوردرمان هشت سال دفاع مقدس را آزمایش الهی ذکر کرد و ادامه می دهد: هشت سال دفاع مقدس میدان محک زدن اخلاص افراد بود. خوب یادم است ما رفتیم ثبت نام کرده و گفتیم اسم ما را بنویسید تا روی مینها برویم.
آن روزها و شبها من ترسی از جنگ نداشتم، البته اکثریت مردم ترسی احساس نمیکردند داوطلبانه برای انجام هر کاری ثبتنام میکردند.
آن زمان همه ملت ایران با رضایت قلبی و فقط به عشق امام حسین( ع) قدم بر میداشتند و در جبههها حضور پیدا میکردند.
در آن یک ماهی که در اهواز بودم به حضرت امام حسین( ع) میگفتم من هم آمدم تا به نوبه خودم کمک کنم تا راه کربلا باز شود. این همه رزمندگان به جبهه میروند و میآیند مجروح و زخمی می شوند من هم این راه را آمدم.
چگونه میتوان ارزشهای دفاع مقدس را به نسل جوان منتقل کرد سووالی بود که بانوی فعال فرهنگی در پاسخ به آن رکن اصلی را متوجه خانواده دانست و ادامه داد: در مرحله اول خانوادهها مسوولیت دارند فرزندان خود را با موضوعات دینی و مذهبی آشنا کنند. حضور فرزندان در مکانها و مناسبتهای مذهبی در این زمینه خیلی تاثیرگذار است.
من خودم در خانوادهای بزرگ شدم که پدرم ساعت چهار صبح برای نماز بیدار میشد و با صدای بلند نماز میخواند. پدرم خیلی به حجاب دخترانش مقید بود. اگر یک روز موهایم از مقنعه بیرون میماند دعوای شدیدی میکرد تا حساب کار دستم بیاید که نسبت به حفظ حجابم اهمیت بیشتری بدهم.
الگوی من، دو خواهر و دو برادر دیگرم پدر و مادرم بودند.
او در پاسخ به سئوال دیگری که آیا دوباره جنگی آغاز شود بازهم به جبهه می روید با صراحت و اطمینان بیشتری میگوید: اگر دشمن قصد حمله به خاک ما را داشته باشد دوباره اعزام میشوم. یک پسر دارم که آن را هم برداشته و باهم می رویم ضمن اینکه تجربه یک جنگ هشت ساله نابرابر را هم داریم.
این بانوی جهادگر در پایان صحبتهای خود ما را به خاطرهای از دوران مدرسه مهمان میکند: کلاس سوم دبیرستان بودم به اهواز رفتم در درس جبر و مثلثات تجدید شدم. معلمها هرچی درس میگفتند من متوجه نمیشدم بعد مدیر مدرسه معلم دیگری را برای تدریس جبر و مثلثات برای من در نظر گرفت. معلم جدید دو ساعت برای من خصوصی تدریس کرد و من تازه فهمیدم جبر و مثلثات چیه، بعد امتحان دادم و قبول شدم.
کلاس چهارم دبیرستان بودم مدیر مدرسه مرا به همسرم (حمید سلیمانیان) که از رزمندگان جهادگر بود، معرفی کرد.
وقتی باهم نشستیم صحبت کردیم همسرم گفت من از نظر امکانات مادی چیزی ندارم و از شما هم میخواهم تقوی داشته باشید. داشتن تقوی الهی در زندگی ملاک و معیار هر دوی ما برای زندگی بود.عقد خیلی سادهای گرفتیم و زندگی ما آغاز شد.