• امروز : چهارشنبه - ۲۳ آبان - ۱۴۰۳
  • برابر با : Wednesday - 13 November - 2024
0

تکریم «کریم»

  • کد خبر : 9272
  • ۲۱ مهر ۱۴۰۲ - ۱۰:۵۷
تکریم «کریم»
تریبون تبریز: بی‌شک برادران مردانی‌آذری فرشتگان بی‌بال روی زمین هستند که آمده‌اند برای گسترش مهر و بوی خدا روی زمین؛ مردانی از جنس آبی آسمان که زلال هستند همچون اقیانوس؛ آنها پدر معنوی هزاران کودک ایرانی و خارجی هستند.

به گزارش تریبون تبریز بعضی آدم‌ها مثل فانوس‌اند، همین که بهشان برسی همه آن سیاهی تاریکی را با خود می‌شورد و می‌‌برد، با آنها می‌توانی هر چه ترس داری را بریزی توی دریا و دوباره از نو به راهت ادامه بدهی.

این آدم‌ها امنیت خالص‌اند، این آدم‌ها بَرنده‌اند نه بُرّنده! با اینها خیال روح‌ات راحته که قرار نیست بُرشی بهش وارد شود؛ بین خودمان باشد ولی  خدا هم با دیدن این بنده‌هایش کِیف می‌کند؛ آخر اینها جزو همان‌هایی هستند که وقتی شب سرشان را روی بالشت می‌گذارند و می‌روند به دادگاه عقل و قلب در میانه شب، می‌گویند آره امروز من مهربان بودم، آره امروز انصاف داشتم، آره امروز من خودِ خودِ بوی خدا بودم و بعد حال دل‌شان خوب می‌شود و به خواب عمیق می‌روند.

شاید همین الآن که این متن را بخوانید تَهِ دل‌تان بگویید، برو بابا! مگر همچین آدم‌هایی هم مانده است؟ نسل همه‌شان منقرض شده است خانم! الان دور دورِ، زدن و به پشت سر نگاه نکردن، خوردن و خورانده نشدن و دورِ حسابی سرزنش کردن و سنگدلی است، اصلا کیست که خرقه‌ای بر عریان کسی بدهد؟ اما باید خدمتتان عرض کنم که بیا بابا تا قصه یکی از همین آدم‌ حال خوب‌کُن را برایت بگویم! اصلا وقتی حرف از این آدم می‌شود نه تنها روح‌ات تسکین می‌یابد بلکه ناخودآگاه در مقابل‌اش زانو هم می‌زند.
 


کریمی که کریم است

می‌خواهم از حاج کریم برای‌تان بگویم، که همانند اسم‌اش کریم است؛ یک سال پیش بود که چند روزی بست نشستم در لابی هتلی که همیشه آنجا می‌ماند تا بتوانم بلکه یک گفت‌وگویی باهاش داشته باشم! آخر سر دلش به حالم سوخت و گفت به یک شرطی باهات حرف می‌زنم که نه دوربین بیاوری و نه رکوردر! گفتم شما امر کنید هر چه بگویید را از بَر می‌کنم.

آن زمان زانوهایش را عمل کرده بود و با عصا راه می‌رفت؛ گفتم حاج کریم چرا اینقدر از دوربین و خبرنگار دوری می‌کنی؟ اصلا چرا در هتل می‌مانید وقتی این همه پولدارید؟ سرش را نزدیکتر کرد:« من با خدا معامله کردم و انسان یک سکه را یکبار خرج می‌کند و این معامله با دوربین و دیده شدن از بین می‌رود، درویش را هر کجا که شب آید سرای اوست».
 


بابایی با ۳۶ هزار کودک ایرانی و خارجی

امروز تولد ۹۰ سالگی‌اش است، ۲۰ مهر ۱۳۱۳ به دنیا آمده است؛ حاج کریم هیچ وقت ازدواج نکرده است ولی در حال حاضر بیش از ۶ هزار کودک آفریقایی و ۳۰ هزار کودک ایرانی او را بابا صدا می‌کنند!

قرار است تا مراسم تولد در سالن‌ همایش‌های خاوران با حضور همه بچه‌های این استان‌اش برگزار شوند؛ در این مراسم اصلا قرار نیست که مسوولی روی سن برود.

تا من رسیدم هنوز به شروع مراسم زمان زیادی مانده بود، اما دریغ از یک صندلی خالی؛ مچاله شدم در گوشه‌ای و روی پله سالن نشستم. سر چرخانده و نگاهی به دور اطرافم انداختم، تا چشم کار می‌کرد، بچه‌هایی با پرچم‌های کوچک ایران و عکس‌های حاج کریم به دست دیده می‌شد.

همه‌شان ذوق داشتند، منتظر بودند تا از پشت در بابا کریم بیاید! بعضی‌هایشان تازه با بابا کریم آشنا شده بودند و بعضی‌ها از آن قدیمی‌ها بودند!

تا بابا کریم بیاید، گزارش سال قبل‌ام را باز کرده و مرورش می‌کنم! نوشته‌ام حاج کریم زندگی سختی داشت، با اینکه پدرش جزو تجار بزرگ شهر تبریز بود و در مشروطه هم با ستارخان همکاری کرده است اما بعضی فعل و انفعلات آن زمان باعث می‌شود تا او ورشکست شود و زمانی که کریم فقط ۵ سالش بود، پدرش فوت می‌کند.
 


انگار همین دیروز بود که روبروی حاج کریم نشسته بودم و دست روی چانه، هاج و واج به حرف‌هایش گوش می‌دادم؛ همین الآن و وسط این شلوغی هم صدایش می‌چرخد در خاطرم:«مادرم زهرا مردانی آذر، شیرزن بود، ما سه بچه کوچک یتیم را به دندان کشید و بزرگ‌مان کرد، با خیاطی و دوخت و دوز زندگی را می‌چرخاند اما خیلی سخت بود، خیلی!»

یادم است تعریف می‌کرد:«درس و مشق را دوست داشتم ولی درس خواندن در خانه‌شان نوبتی شده بود، یعنی من جورکش برادرهایم شدم تا آنها درس بخوانند و من کار کنم و بعد آنها کار کنند و من درس بخوانم! از این‌رو ابتدا در یک چلوکبابی کار کردم و وظیفه حمل و نقل آب از سر چشمه تا رستوران را داشتم! درآمدم سه عباسی بود».

خلاصه زمان عوض شد و وقتی کسب و کار سه برادر رونق گرفت به پیشنهاد برادر بزرگتر غلام‌رضا اقدام به مدرسه‌سازی می‌کنند؛ البته ماجرای این کارهای خیر زمانی شروع می‌شود که وقتی برادران مردانی آذری در خارج از کشور زندگی می‌کردند به دعوت یونسکو به کشورهای آفریقایی؛ تانزانیا سفر کرده و سرپرستی تعدادی از بچه های بی سرپرست را بر عهده گرفتند و هر سال هم به تعدادشان افزوده می‌شود، یک روز با خودشان  گفتند “چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است” از این‌رو مدرسه‌سازی در سیستان بلوچستان را آغاز کرده و سپس این کار را در تهران و تبریز ادامه دادند.

وِرد زبان حاج کریم در آن گفتگو این بود:« ما خودمان به سختی درس خواندیم و برای همین می‌خواستیم کاری کنیم که همه دانش‌آموزان به راحتی درس بخوانند و دغدغه‌ای جز درس خواندن نداشته باشند».
 


۹۰ سال کرامت کریم

و حال برادران مردانی آذری با ساختن ۵۰۰ کلاس درس و ۴۰ مجتمع آموزشی شامل مدرسه، هنرستان، مدارس ویژه کودکان استثنایی، مدارس شبانه‌روزی، خوابگاه‌ها و پانسیون‌های دانشجویی و دانش‌آموزی به امپراطور مدرسه‌ساز ایران تبدیل شده است؛ یعنی هر مدرسه‌ای که به نام محمد مردانی آذری و زهرا مردانی آذری (پدر و مادر) را در شهرتان ببینید، یقین داشته باشید که توسط این برادران ساخته و تجهیز شده است.

البته بنیاد خیریه‌ای هم به نام محمد و زهرا مردانی‌آذری تاسیس شده است که فعالیت‌های این بنیاد صرفا به مدرسه‌سازی ختم نمی‌شود بلکه حاج کریم این بیمارستان مردانی‌آذری بزرگترین بیمارستان تخصصی کودکان خاورمیانه را ساخته است که در فروردین سال ۱۴۰۰ مورد بهره‌برداری رسید و در این بیمارستان تمام خدمات مورد نیاز کودکان و نوزادان اعم از بیماری‌های داخلی، مشکلات روانی، کاشت حلزون، خدمات روانشناختی، خدمات پزشکی نوین انجام می‌گیرد.

البته تا یادم نرفته از تقبل عمل کاشت حلزون صدها کودک در ایران توسط حاج کریم هم بگویم که باعث شده تا این کودکان از نعمت شنوایی و گفتاری برخوردار شوند.

 خلاصه که نام بابا کریم بر سر هر مدرسه رخشان شده و هر کودک تازه شنوایی با کریم، مهر دل گرفته است.
 
بابا کریم دوست‌ات داریم

زیاد بی‌راهه نروم و از مراسم تولد برایتان بگویم؛ تا بابا کریم نیامده، رفتم سراغ یکی از بچه‌ها! سمعک درگوش دارد؛ اسم‌تون چیه آقا پسر؟ امیرمحمد مردانی آذری هستم! از مدرسه استثنایی مردانی آذری؛ هم تو مدرسه بابا کریم درس می‌خوانم و هم اینکه بابا کریم هزینه‌های درمانی من را پرداخت کرده است، خدا را شاکر هستم که بابا کریم، شده بابایم.

اگر بخواهم از تک به تک بچه‌ها و حرف‌هایشان برایتان بگویم، هم زمان‌بر است و هم تکراری؛ زیرا همه‌شان از داشتن بابا کریم احساس غرور می‌کردند و هم افتخار.

 همهمه بچه‌ها، حرف‌های حاج کریم در لابی هتل را در ذهن‌ام مرور می‌کند! خودم را بر می‌دارم و دوباره می‌برم یک گوشه خلوت تا فقط نگاه کنم و نگاه کنم و نگاه کنم و لذت ببرم از همین ثانیه‌های کریمی.

تیتروار هر چه را که می‌دیدم روی کاغذ نوشتم؛ در ذهن‌ام داشتم با هزاران مقدمه و تیتر برای این گزارش می‌جنگیدم! نه هیچکدام در حد “تکریم کریم” نیست! یکهو با جیغ و بزن و برقص بچه‌ها به خود آمدم؛ همه از روی صندلی‌شان بلند شده بودند و یکصدا می‌گفتند: بابا کریم دوستت داریم! بابا کریم دوستت داریم.
 


دختری جلوی من روی صندلی نشسته بود، داشت به پهنای صورت گریه می‌کرد و با صدای بلندی می‌گفت خدایا از عمر من بردار و به عمر بابا کریم بگذار! معلوم بود از آن بچه‌‌های قدیمی حاج کریم است که حالا برای خانمی شده است! از بَر و روی‌اش معلوم بود که کسی برای خودش شده است.

بابا کریم داشت می‌خندید از آن خنده‌های از تَهِ دل. به عکاس‌مان گفتم انصافا آدم‌ها نان دل‌شان را می‌خورند، به والله غیر این هم نیست، باید کریم باشی تا کرامت بگیری.

کلیپی از کارهایی که حاج کریم و برادرهایش کرده‌اند پخش شد، صدها مدرسه، سرپرستی هزاران کودک، ساخت بیمارستان و وَ و َ وَ دیگر.

همه مات و مبهوت به آن کلیپ بودند، به قدری که فیلمبردارهای سالن هم کنترل دوربین از دست‌شان خارج شده بود و تصاویر کج و معوج می‌گرفتند، می‌دانستم روح هر کدام از این حاضرین دست ذهن‌شان را گرفته و پرت کرده وسط سرگردانی! وسط اینکه کاش ما هم مثل حاج کریم بودیم؛ این موضوعی بود قلبی، از روحی به روح دیگر منتقل می‌شد، آنجا همه‌مان از آن تَهِ تَهِ دل می‌خواستیم تا مثل حاج کریم بشویم.

اما به والله سخت است مثل او شدن؛ رگ و پی می‌خواهد تا از همان اول تراشیده شود و جا بگیرد در وجودت؛ مثلا فکرش را بکنید وسط این تولد یاد چه چیزی افتادم؟ یاد همین چند روز پیش‌ها که کلی پول جمع کرده بودم تا آن گوشی مدل چند پرومکس از مدل سیب گاز زده شده را برای خودم بخرم که در همین حین بین خبرنگارها پویشی برای خرید جهیزیه برای یک نوعروس بی‌بضاعت راه انداخته شد، دو دل شدم که آیا این پول را به جهیزیه آن نوعروس بدهم و یا دست ذوق خودم را بگیرم و به قول امروزی‌ها جوانی کنم! مگر چقدر جوان هستم و این همه ذوق!

گفتم که حاج کریم بودن سخت است و من وا دادم و نتوانستم از همه آن پول‌های جمع شده‌ام بگذرم و یک مقدار ناچیز از آن را به نوعروس اختصاص دادم.

با صدای آیدا، دخترک کر و لالی که با کاشت حلزون در موسسه خیریه مردانی‌آذری به خود آمدم؛ داشت می‌گفت بابا جان ممنون! شاید الآن نحوه صحبت کردن من برای شما عجیب و یا خنده‌دار باشد ولی برای من یک معجزه است، یعنی خودِ معجزه! گفت بابا جان اجازه بده تا دست‌ات را ببوسم، گفت بابا کریم “دوغوم گونون کوتلی اولسون” (تولدت مبارک)

همه یکصدا جیغ کشیدند، همه سالن پر بود از دست و هورا و آوایی که یکصدا تکرار می‌کرد: “بابا کریم دوست‌ات داریم، بابا کریم دوست‌ات داریم”

روی کاغذ نوشتم: من هم همینطور، ما هم همین‌طور اصلا ما بر و بچه‌های خبرگزاری فارس هم شما را دوست داریم بابا کریم.

لینک کوتاه : https://tribunetabriz.ir/?p=9272

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.